#تعقیب_سایه‌ها_پارت_45

من به جای دوستم که محو این زیبایی شده بود، دو همبرگر با سیب زمینی و مخلفات سفارش دادم و همچنین تاکید کردم نوشابه‌اش خنک باشد. من تا حدودی گیج بودم. نه به خاطر دیدن آن دختر، بلکه به خاطر نگاه‌های رالف و بهتی که در آن فرو رفته بود. از سویی هم می‌ترسیدم که عشق، هوش و حواس او را از بین ببرد که اگر این گونه می‌شد، دیگر نمی‌توانستم از او برای رسیدن به اهدافم کمک بگیرم.

ـ خوشگله نه؟

به قدری نگاه‌ها و رفتار‌های رالف در نظرم شیرین می‌آمد که من که تاکنون از آدم‌های اطرافم فراری بودم و عشق و احساس برایم بی‌معنی شده بودند، هــ ـو*س کردم آن را برای اولین بار تجربه کنم.

ـ پس برای همین هی می‌گفتی گشنمه گشنمه؟ که من رو بیاری این‌جا و این دخترِ رو نشونم بدی؟

ـ آره. می‌خوام از طرف من باهاش حرف بزنی.

ـ من حرف بزنم؟ چی بگم؟

ـ چه می‌دونم. همین حرفایی که این جور وقتا می‌زنن. من عرضه‌اشدرو ندارم. نگاه به پرحرفی‌هام نکن. وقتی می‌خوام با یه خانم محترم حرف بزنم دست و پام رو گم می‌کنم. مغزم کلا از کار می‌افته.

ـ حالا این خانم محترم اسمش چی هست؟

رالف به رو به رو خیره شد و من نیز رد نگاهش را دنبال کردم. پشت پیشخوان مردی به صورت نیم خیز، بطری‌های نوشیدنی را از قفسه‌ای به قفسهٔ دیگر می‌گذاشت و کنار میز دری بود که چون زاویه‌ام مناسب نبود، نفهمیدم به کجا راه دارد. آن دختر زیبا را هم که رالف گفت نامش کلوریا است، چند میز آن طرف‌تر مشغول رسیدگی به سفارشات مشتریان دیدم.

پرسیدم: فکر نمی‌کنی الان وقت مناسبی نیست؟


romangram.com | @romangram_com