#تعقیب_سایهها_پارت_44
ـ آره خیلی پیچیده است. راستی؛ قضیهٔ اون دفترچهای که دیشب میگفتی چی بود؟
ـ چیز مهمی نبود قربان.
ـ مطمئنی؟ ولی من که چیز دیگهای یادمه. میگفتی اون مدرک مهمیه.
ـ راستش قربان... من دیشب خیلی حالم خوب نبود و متوجه حرفایی که میزدم نمیشدم. چیز مهمی نیست. شما بهش فکر نکنین.
آقای هانت در پایان گفت علت اصلی این ملاقات، عذرخواهی از من به خاطر صحبتها و قضاوتهای شب قبل بوده است. او خود را مسئول مرگ فلوید میدانست و میگفت اگر حرفهای مرا جدی گرفته بود، شاید او هم الان زنده بود و ما میتوانستیم معمای مرگ اسکوتر را حل کنیم؛ اما من یادآوری کردم که این اتفاقات به قدری سریع رخ داده بود که کسی نمیتوانست چنین سرانجامی پیش بینی کند.
به محض آنکه خواستم اتاق را ترک کنم، یاد دقایقی پیش افتادم و متهمی که رفتارهایش مرا کنجکاو کرده بود. پیشنهاد بازجویی از او را دادم؛ اما آقای هانت وقتی این حرف را شنید و از زیر زبانم بیرون کشید که مثل پروندهٔ شرودر این بار هم خودسرانه و بدون توجه به ضوابط عمل کردهام، رفتارش به کلی تغییر کرد و طوری مرا شماتت کرد که پشیمان شدم چرا چنین تقاضایی از او کردهام. نمیفهمیدم چرا او رفتارش مدام عوض میشد. وقتی که انتظار داشتم از دستم عصبانی شود، لبخند میزد و زمانی که دلخوش به خندههایش، خواستهای از او داشتم، دست رد به سینهام میزد. لحظهای با خود گفتم خوب شد نقش بازی کردم و اجازه ندادم آقای هانت فکرم را بخواند. معلوم نبود اگر او میفهمید میخواهم به تنهایی تا انتهای مسیر پیش بروم و طراحان این جنایتهای بیرحمانه را دستگیر کنم، چه واکنشی نشان میداد.
رالف داخل سالن رژه میرفت و منتظر من بود تا به صدای شکمش که مثل رعد و برق آسمان در سکوت شب بود، پایان بدهد. گرچه فکرم درگیر ماجرای کالو شده بود و میخواستم بفهمم او قاتل آن مرد کفش فروش هست یا نه. تصمیم گرفتم قبل از آنکه از حال بروم و بیهوش شوم، چیزی بخورم؛ زیرا هیچ کدام ما صبحانهٔ درست و مفصلی نخورده بودیم و به علاوه خسته هم بودیم. تنها یک راه به مغزم خطور کرد که به هر دو مقصودم برسم. اینکه از آقای جونز بخواهم نتیجهٔ بازجویی از متهم را به من اطلاع دهد. هر چند او بهانههای مختلفی آورد که نمیتواند اتاقش را ترک کند یا در کارهای دیگران سرک بکشد، حدس زدم خواستهام را قبول کرده است.
رالف میزی از قبل رزرو کرده بود. در رستورانی که بوی ادکلن با همهمه و شور و شوق چند جوان آمیخته شده بود. آنها میگفتند و میخندیدند و صدای شادیشان تا دم در شنیده میشد. آنها را خیلی زود پیدا کردم. همین طور صاحب بوی ادکلن را که مقابل میز رزروی ما کت و شلوار آراستهای پوشیده و پاپیون زده بود. دیدم که او چندین بار پیشخدمت را صدا زد، چیزی در گوشش گفت و اسکناس براق در جیبش گذاشت. ساعت از موعد غذا خوردن گذشته بود؛ اما پشت اغلب میزها مشتریانی نشسته بودند. تعریف این رستوران را قبلا شنیده بودم؛ اما حقیقتا این اولین باری بود که به آنجا میرفتم. بر خلاف نور چراغهای قرمز رنگش که از همان ابتدای ورود چشمم را زد و بعد به آن عادت کردم، همه چیز خوب به نظر میرسید. در لحظات کوتاهی که اطراف را زیر نظر گرفته بودم تا پیشخدمت برای سفارش گرفتن به میز ما بیآید، حرفی نزدم.
حتی از رالف نپرسیدم کی فرصت رزرو میز پیدا کرده و اصلا رفتن ما به آنجا اتفاقی بوده است یا نقشهای از قبل برنامه ریزی شده. چیزی نپرسیدم؛ چون خیلی زود خودم جواب سوالم را پیدا کردم. رالف نمیتوانست نگاهش را از دختری که موهای عسلیاش را با گل سری از پشت بسته بود و طرههایی هم روی چشمانش انداخته بود بردارد. صورت زیبا و دخترانهٔ او مثل قرص ماهی بود که از آسمان به زمین بیاید. مسیر طولانی سفر کند، گرد راه روی شانههایش باشد؛ اما همچنان لبخند بزند و بدرخشد. باور نمیکردم روزی را ببینم که رالف غیر از هیجان پلیس بازی، به موجودی در مرز میان انسان و پری دل ببندد و عاشقش شود. او عروسکی شده بود که برای دستان گرم دخترکی معصوم و بازی با او لحظه شماری میکرد و تنها رویایش رسیدن به این لذت بود.
ـ آقا با شمام. چی سفارش میدین؟
romangram.com | @romangram_com