#تعقیب_سایهها_پارت_42
ـ ادگر کالو شما هستین؟
ـ بله، بفرمایید.
به سرعت دستبندم را بیرون کشیدم. نمیخواستم او هم مثل قضیهٔ شرودر بعد از معرفی ما فرار کند و من دقایقی زیر این هوای ابری و دلگیر که نفس آدم بند بیاید او را تعقیب کنم. اگر چه هنوز هم معتقد هستم من هیچ وقت احساسی نسبت به این چیزها نداشتم؛ اما خب دیگر با تنگی نفس و سوزش گلو و درد مفاصل پاهایم نمیتوانستم کنار بیایم.
وقتی به دستانش دستبند زدم، به چهرهاش خیره شدم تا ببینم چه واکنشی نشان میدهد؛ اما او تنها یک جمله آن هم به شکل بریده بریده به زبان آورد: چی؟ چی داری میگی؟ این امکان نداره. گیج مرده؟
نمیدانم چرا احساس میکردم یک جای کار ایراد دارد و این واکنش او زیاد طبیعی به نظر نمیرسد. اگر کالو واقعا قاتل باشد، به جای آنکه در چشمانم نگاه کند، باید بلافاصله از چنگالم بگریزد. اگر هم از قضیه بیاطلاع باشد و برایش پاپوش دوخته باشند گفتن جملهٔ نه، این امکان ندارد برای یک آدم شوکه شده کافی نیست. او حتی داخل ماشین هم تقلا نکرد تا بیگناهیاش را ثابت کند. فقط یکبار همان ابتدای مسیر از من خواست وقتی به اداره رسیدیم برایش وکیل بگیریم. نمیدانم چرا تمام رفتارهای او برایم عجیب به نظر میرسید.
هنگامی که به اداره رسیدیم، آقای جونز از محفظهٔ باریک اتاقکش مرا دید و گفت آقای هانت چند ساعتی است به دنبالم میگردد. سپس لبخندی زد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. از رالف خواستم متهم را تحویل بدهد. او پذیرفت؛ ولی گوشزد کرد زیاد طولش ندهد؛ چون حسابی گرسنهاش شده است. حق با او بود، من نیز گرسنه بودم.
آقای هانت سرش را روی میز گذاشته بود. ساکت و بیصدا و به ندرت نفس میکشید. چون چشمانش را نمیدیدم، گمان کردم خوابیده است. خواستم چند دقیقهٔ دیگر به اتاقش بازگردم که سرش را بالا گرفت.
ـ حالتون خوبه قربان؟
ـ بهتر از این نمیشم. سرم مثل یه بمب ساعتی داره صدا میکنه. به خاطر خبرهاییه که شنیدم.
ـ گفتن باهام کار دارید قربان.
romangram.com | @romangram_com