#تعقیب_سایهها_پارت_41
گفت: ادگر کالو صاحب همون جواهر فروشیه که من ازش گوشواره خریده بودم. امروز رفته بودم اونجا که قسط این ماه رو بدم. اون یه ساعت فوقالعاده نشونم داد. یعنی قبلا هم نشونم داده بود. من وضع مالیم اون قدر خوب نیست که بتونم یه ساعت گرون بخرم؛ اما اون ساعت اون قدر قشنگ بود که با خودم گفتم هر طور شده باید بخرمش. دنبال راهی میگشتم که از کالو تخفیف بگیرم یا... راضیش کنم این رو هم قسطی باهام حساب کنه. داشتم باهاش به توافق میرسیدم که یهو آقای گیج سر رسید و با کالو جر و بحث کرد. خیلی عصبانی بود؛ انگار از قبل دنبال بهونه بود که با اون دعوا کنه. سرش داد زد، فریاد کشید. گفت جنسات آشغاله. داری با حقهبازی مردم رو فریب میدی و پولاشون رو به جیب میزنی. دعواشون لفظی بود؛ اما اون قدر شدید بود که ترسیدم بلایی سر هم بیارن. از مغازه زدم بیرون. گریهام گرفته بود، حتی جلوی پام رو هم نمیدیدم. دویدم به طرف اینجا. همین که وارد مغازه شدم صدای شلیک شنیدم. یکی دو تا سه تا... وحشت کرده بودم. میترسیدم بیام بیرون با این حال از لای در نگاه کردم. گیج خونی روی زمین افتاده بود و کالو، اسلحه به دست بالای سرش بود.
ـ تو مطمئنی تیراندازی کار اون بوده؟
_ معلومه که مطمئنم. با چشمای خودم دیدم که چهطور بیرحمانه تند تند ماشه رو فشار میداد. بعدش که خیالش راحت شد گیج کارش تمومه، اسلحه رو توی صندوق پست انداخت.
ـ از پشت سر به آقای گیج شلیک شد؟
ـ بله.
ـ میشه یه بار دیگه بگی دقیقا آقای گیج و کالو وقتی دعواشون شده بود چی داشتن به هم میگفتن؟
خانم گالتا جملهاش را تکرار کرد و همچنین گفت چون آن لحظه ترسیده بوده است، زیاد نتوانسته متوجه حرفهای آنها شود و الان نیز به خاطر وحشتی که کرده درست نمیتواند چیزی را به خاطر بیآورد. من نگاهی به دفترچهام کردم تا مطمئن شوم چیزی را از قلم نینداختهام و به عنوان سوال آخر ساعت دقیق دعوای آنها، وقوع حادثه و آدرس جواهرفروشی را از او پرسیدم. میتوانستم از او بخواهم صحنهٔ وقوع جرم را بازسازی کند. رالف در نقش قاتل، من در نقش مقتول و او هم درست هم جایی قرار بگیرد که ادعا میکند کالو را از لای در دیده است. میتوانستم بیشتر از این از او سوال کنم. درباره تعداد شلیکهایی که شنیده، آیا غیر از او کسی دیگری هم شاهد این جنایت بوده است و چندین سوال دیگر که در لحظه به ذهنم خطور کرد؛ اما من کارآگاه نبودم و نه تنها در بازجوییکردن تجربهٔ کافی نداشتم، نمیخواستم ذهنم را درگیر جزییات بیشتری کنم. ترجیح دادم به همین توضیحاتی که شنیدم رضایت دهم و بقیهٔ کار را دست کارآگاهان بسپارم. وقتی از مغازه بیرون رفتم، رالف و همکارش موانعی فلزی را اطراف صحنه جرم چیده بودند تا کسی نزدیک نشود. مدتی نگذشته بود و من هنوز اطلاعاتم را در اختیار رالف قرار نداده بودم که ماشینی از اداره مقابل درب مغازه توقف کرد. دو نفر از آن پیاده شدند. اعتنایی نکردم که چه کسانی هستند. تنها به رالف با این منظور که باید هر چه سریعتر حرکت کنیم علامت دادم؛ زیرا میدانستم آنها به زودی میفهمند که از خانم گالتا بازجویی کردهام.
در راه در حالیکه که خودم پشت فرمان نشسته بودم و اظهارات شاهد را برای رالف نقل میکردم، به او گفتم که مطمئن نیستم تمام حرفهای خانم گالتا حقیقت داشته باشد؛ زیرا او همان ابتدا به من دروغ گفت.
هنگامی که به خیابان برادوی رسیدیم و کوچه پانزدهم را پشت سر گذاشتیم، تابلوی جواهر فروشی هارتفیلد از دور خودنمایی میکرد.
داخل مغازه تنها مردی دیده میشد که قصد خرید گردنبند برای همسرش را داشت و مدام جملات عاشقانه به او میگفت. من مدتی صبر کردم تا آنها مغازه را ترک کنند و سپس به سمت مردی که جلیقهٔ خاکستری رنگی پوشیده بود و از همان ابتدای ورودمان لبخندی به لب داشت رفتم. او دو دستش را به میزی شیشهای تکیه داده بود.
romangram.com | @romangram_com