#تعقیب_سایهها_پارت_40
ـ ما بلافاصله برگشتیم. من که از دستش عصبانی بودم جلوتر میرفتم. یهو صدای گلوله شنیدم. برگشتم دیدم آقای گیج خونی روی زمین افتاده. خیلی صحنهٔ وحشتناکی بود. خیلی...
گالتا دو دستش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد. قطرههای اشک به سرعت از چشمانش جاری میشدند، به گونههایش که میرسیدند سرعتشان کمتر میشد و دوباره با شیبی تند به پایین سر میخوردند. او به قدری ماهرانه در نقشش فرو رفته بود که گمان میکردی یکی از نزدیکان خود را از دست داده است. من نیز اگر آن کاغذ را پیدا نکرده بودم، شاید هیچ وقت متوجه دروغش نمیشدم.
ـ ندیدی کی به مقتول شلیک کرد؟
ـ نه. من داخل مغازه بودم، فقط صدای شلیک و بعدش هم فریادهای رئیسم رو شنیدم.
ـ داری دروغ میگی خانم. هر دومون میدونیم کی بهش شلیک کرده. بهتره حقیقت رو بگی.
ابروهای گالتا در هم رفت و مردمک چشمانش همزمان که درشت شده بود، مدام به سویی میچرخید. به نظر داشتم به هدفم نزدیکتر میشدم.
ـ متوجه منظورتون نمیشم. یکی دیگه قاتله، یکی دیگه کشته شده، اون وقت از من بازجویی میکنین؟ من هر چی که گفتم عین حقیقته. من چیزی ندیدم. حتی اگر هم دیده بودم نمیتونستم بفهمم کیه. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
ـ بس کن خانم گالتا! من میدونم که رفته بودی قسط گوشوارهات رو بدی. بگو تو جواهر فروشی چه اتفاقی افتاد. آقای گیج برای چی رفته بود اون جا؟
ـ شما از کجا فهمیدی؟
او دوباره به گریه افتاد. با حالتی ملتمسانه گفت که ارتباطی به این ماجرا ندارد و فقط شاهد آن بوده است. من نیز به او امیدواری دادم که اگر حقیقت را بگوید و تنها دروغی که گفته همین یک مورد باشد،ظ کسی با او کاری نخواهد داشت. کمی طول کشید تا گریهٔ او قطع شود و یا حداقل من، بهتر صدایش را بشنوم.
romangram.com | @romangram_com