#تعقیب_سایه‌ها_پارت_38

به گمانم ساعتی از ظهر گذشته بود که بالاخره صدایی از بی‌سیم شنیدیم. زمان دقیقش را نمی‌دانم؛ زیرا هیچکدام ما در آن لحظه ساعت‌هایمان را نگاه نکرده بودیم و خورشید هم پشت ابر بود، مدتی بیرون می‌آمد و دوباره ناپدید می‌شد و بر این اساس نمی‌شد از شدت و زاویهٔ تابش خورشید زمان را فهمید.

ـ یک شلیک در خیابان پالوما گزارش شده. به منطقه اعزام بشید و تا زمان ملحق شدن بازرسین صحنه رو پاکسازی کنید.

دنده را عوض کردم و بعد از پشت سر گذاشتن اولین چهار راه به سمت چپ پیچیدم. وقتی به مقصد رسیدیم، چشمم به جمعیتی خورد که گوشهٔ پیاده رو مقابل یک مغازهٔ کفش فروشی تجمع کرده‌اند و با هم پچ پچ می‌کردند. در کنارشان یکی از همکاران ما نیز ایستاده بود و سعی داشت آنان را از صحنهٔ جرم دور نگه دارد. البته من او را نمی‌شناختم؛ ولی رالف به محض توقف ماشین با او احوال پرسی کرد: هی پاتیسون. مثل این‌که تو زود‌تر از ما رسیدی. چی شده؟

ـ چیزی نمی‌دونم. من یه خیابون پایین‌تر بودم که صدای گلوله رو شنیدم. بلافاصله هم با اداره تماس گرفتم.

سرم را به طرف جنازه که مقابل درب مغازه به پهلو خوابیده بود چرخاندم. آن مرد کت و شلواری علی‌رغم صورت سرد و بی‌روحش، چهره جذابی داشت و ظاهرش آراسته بود. در‌‌ همان ابتدا و از راه دور جای چنگ گلوله را در بدنش تشخیص دادم. پرسیدم: به آمبولانس هم زنگ زدی؟

ـ آره. ولی فکر کنم تموم کرده باشه.

رالف دستش را روی شانه‌ام قرار داد و همزمان که به همکارش توصیه می‌کرد مراقب باشد کسی نزدیک نشود، از من خواست نگاهی به جنازه و اطرافش بی‌اندازیم. او بلافاصله از من دور شد؛ ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم. می‌ترسیدم این کارم از دید آقای هانت سرک کشیدن در کار دیگران و از دید رالف قهرمان بازی به حساب بیاید. به علاوه نگران بودم درگیر پروندهٔ پیچیده‌ای شوم که نتوانم از پسش بر بیایم. دوباره نگاهی به جنازه کردم. به کوتاهی دفعهٔ قبل؛ اما دقیق‌تر. تصور غذابی که آن مرد بیچاره لحظات آخر کشیده بود کار دشواری برایم نبود. درد گلوله‌ای سربی و داغ و سوزشی که به سرعت در بدنت پخش می‌شود و بلاتکلیفی و سردرگمی به خاطر این‌که نمی‌دانی کی از این جهنم نجات پیدا خواهی کرد. این دقیقا‌‌ همان احساس مشترک بین من و آن قربانی بی‌گـ ـناه در تمام شب‌هایی که دچار کابوس می‌شدم بود؛ اما با وجود این اشتراک، او مرده بود و من زنده و البته شاید من ماموری برای اجرای عدالت بودم. می‌دانستم که باید قبل از هر چیز به سوگندی که روز اول خورده بود عمل می‌کردم؛ اما در من تردید ایجاد شده بود. این‌که آیا مسیری که در آن قدم نهاده‌ام درست است و سرانجام خوبی خواهد داشت یا نه؟ نمی‌خواستم آینده‌ام تکرار اشتباهات گذشته‌ام باشد و این تمام فکر و نگرانی من بود. وقتی دوباره رالف مرا صدا زد، سعی کردم یاد حرف‌های پدر پیتر بیفتم، نفس عمیقی بکشم و ذهنم از این مسائل دور کنم. حق با او بود؛ ترس و نگرانی مرا از هدفم منحرف می‌کرد.

سرانجام دستکش و دفترچه‌ام را در آوردم و روی زانو‌هایم نشستم. جنازه را چرخاندم. همان‌طور که حدس زده بودم چند گلوله به او شلیک شده بود. پهلوی چپ، شکم و قفسهٔ سینه‌اش خونی بود. جیب‌هایش را بررسی کردم. در جیب داخلی کتش ورقهٔ کاغذی پیدا کردم که اگر چه خونی بود؛ اما می‌شد محتوایش را خواند. برگهٔ پرداخت اقساط یک گوشوارهٔ مرواریدی متعلق به شخصی با نام ج گالتا. مشخصات و همین طور آدرس و شماره تلفنش را درون دفترچه‌ام نوشتم و برگه را سر جایش قرار دادم. چیز دیگری داخل جیب‌هایش نبود. بلند شدم. یک یا دو متر آن طرف‌تر چشمم به چهار عدد پوکه از نوع ۳۲ میلی افتاد که روی زمین پراکنده شده بودند. با توجه به سوراخ‌هایی که روی بدن قربانی دیده بودم، حدس زدم شاید قاتل یکی از تیر‌ها را خطا زده است و اگر این گونه باشد؛ یعنی او یا بار اولی است که از آن اسلحه استفاده کرده یا تاکنون هیچ تجربهٔ شلیکی نداشته است. می‌خواستم اطراف را بیشتر بگردم بلکه جای گلولهٔ چهارم را پیدا کنم و از این طریق بفهمم شلیک از کدام زاویه انجام شده است؛ اما رالف چیزی نشانم داد که مرا از این فکر بیرون آورد. او اسلحه را درون صندوق پستی که کنارش ایستاده بود پیدا کرده بود. یک اف ان با دستهٔ قهوه‌ای رنگ. نمی‌فهمیدم چرا قاتل همچین حماقتی مرتکب شده و کار ما را آسان کرده است. ما حالا خیلی راحت می‌توانستیم اثرانگشت او را روی اسلحه شناسایی کرده و به هویتش پی ببریم. رالف نیز به همین نکته اشاره کرد؛ اما من در جواب، برگه‌ای را که پیدا کرده بودم نشانش دادم و گفتم: به نظرم پشت این قتل هر ماجرایی که باشه به اون جواهر فروشی هم مربوط میشه.

در همین لحظه پاتیسون به طرف ما آمد و گفت زنی را داخل کفش فروشی دیده که طبق ادعای چند نفر برای مقتول کار می‌کرده است. رالف پیشنهاد بازجویی از او را داد و تا چند لحظه با نگاهی که بخواهد مرا مجاب به انجام این کار کند، به من خیره شد. همکار سبزه‌اش هم همین قیافه را به خود گرفته بود. گرچه هنوز نگران بودم که دخالت‌های من سرانجام بدی داشته باشد، سرزنش شوم، توبیخ شوم و یا بد‌تر از این‌ها پایم مثل قضیهٔ شرودر به ماجراهای ترسناکی کشیده شود. از ترس این‌که رالف گمان نکند من فقط اهل شعار دادن هستم وارد مغازه شدم. هر چند که واقعا تنها دلیل من این نبود. مرور حرف‌های پدر پیتر، سختی‌های کودکی، تجسم لحظه‌ای که پدر رالف در آن شب سیاه با مرگ دست و پنجه نرم کرد و گریه‌های خود او که با بارش شدید باران در هم آمیخته شده بود. من باید هر طور که شده قاتل آن مرد را پیدا می‌کردم.

در کاملا باز بود و من از کنار ویترینی که کفش‌های مردانه در سمت چپ روی دو طبقه شیشه چیده شده بودند و کفش زنانه درست مقابل آن‌ها بودند، عبور کردم. نوری که درون شیشه‌ها بازتاب می‌شد به حدی بود که نتوانستم بیشتر از این نگاهی به آن‌ها بی‌اندازم. وقتی این مسیر که شبیه راهرو شده بود به پایان رسید، مغازه بزرگ‌تر شد و من در انتها زنی را دیدم که کنار گلدان بزرگی روی یک سکو نشسته است. دامن خاکستری کوتاهی به تن داشت و لباس صورتی‌اش را با کفش پاشنه بلندش همرنگ کرده بود. مو‌هایش نیز کوتاه بود. شاید حتی کوتاه‌تر از من. به محض آن‌که مرا دید، بلند شد و به سمتم آمد. صدای او همانند دستانش که در هم حلقه شده بودند می‌لرزید. خودم را معرفی کردم و او بلافاصله صندلی‌ برای من آورد و خودش نیز دوباره روی سکو نشست. او جوان بود؛ اما حال آشفته‌اش، چشمان قرمز و پف کرده و خطوطی که زیر آن‌ها کشیده شده بود، او را چند سال پیر‌تر نشان می‌داد.


romangram.com | @romangram_com