#تعقیب_سایه‌ها_پارت_37

سپس نگاهش را روی لباسم به حرکت در آورد و تبسم کرد: شغل جدیدت رو بهت تبریک میگم.

ـ تبریک گفتن وقتی ارزش داره که از چیزی خوشت بیاد، نه من که دارم احساس عذاب می‌کنم.

کنارم نشست و دستش را روی شانه‌ام قرار داد. این دقیقا‌‌ همان حالتی بود که او هنگام نصیحت کردن به خود می‌گرفت. برایم مهم نبود اگر حرف‌های تکراری می‌شنیدم و از درد‌های تکراری‌ام می‌گفتم؛ زیرا می‌دانستم هر لحظه‌ای که کنار او بگذرد مرا آرام خواهد کرد.

ـ تا جایی که من یادمه می‌گفتی عاشق این جور کار‌ها هستی؛ این‌که خودت رو وقف دیگران کنی. حالا چی شده که به این زودی عقیده‌ات عوض شده؟

ـ آره. این خصلت رو از عموم به ارث بردم که عمرش رو به خاطر من حروم کرد. نه من عوض نشدم، فقط این چند روزه یه چیزایی دیدم که... حتی نمی‌دونم چه‌جوری به زبون بیارم. احساس می‌کنم داره اتفاقات گذشته برام تکرار میشه. فساد، خــ ـیانـت، بی‌اعتمادی... من همهٔ اینا رو قبلا تجربه کردم و هیچ کدومشون هم عاقبت خوشی برام نداشته. می‌ترسم. می‌ترسم اتفاقی که اون موقع افتاد دوباره برام بیفته. من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. طاقت از دست دادن یکی دیگه رو ندارم.

ـ باورم نمیشه اینا حرف‌های تو باشه کل؛ تو که آدم قوی‌ بودی؟! هنوز اول راهی و از لطف خداوند ناامید شدی؟

ـ نه نه... من ناامید نیستم، فقط نگرانم. یه سری چیزا کنترلش دست آدم نیست. من هر چه‌قدر امیدوار و قوی باشم، نمی‌تونم تاثیری روش بذارم.

ـ فرقی نداره کل. نگرانی، ترس، ناامیدی و هر اسمی که روش بذاری، همه یه معنی دارند و تو رو از هدفت دور می‌کنن. ترس و نگرانی اگه تا یه حدی باشه کمک می‌کنه که عاقلانه بی‌اندیشی و تصمیم بگیری؛ ولی این آشفتگی که من تو صورتت می‌بینم.... کل، تو هنوز زنده‌ای. هر روز صبح از خواب بیدار میشی، قهوهٔ سرد می‌خوری و چند دقیقه‌ای توی خیابون قدم می‌زنی. یکشنبه‌ها میای این‌جا. زندگی جریان داره کل و تا وقتی زندگی هست ناامیدی معنا نداره. اگه فکر می‌کنی هدفت درسته ترس به دلت راه نده و با تمام قدرت جلو برو. مطمئن باش خداوند هم کمکت می‌کنه.

صبح تازه‌ای آغاز شد؛ درون ماشین، همراه با شوک، سردرگمی و بلاتکلیفی‌ که روز قبل داشتیم. این بار هم سکوت از مرز دقیقه‌ها و ساعت‌های بی‌انگیزهٔ ما می‌گذشت و ما تنها به چیزی شبیه معجزه دل بسته بودیم تا روحمان را زنده کند. در آن زمان فقط صدای موتور ماشین شنیده می‌شد که او هم مثل ما بی‌رمق شده بود. خیابان‌ها برایمان تکراری شده بودند. پشت هر چراغی که توقف می‌کردیم تا سبز شدن دوباره‌اش، در چشمان یکدیگر خیره می‌شدیم و به امید آن‌که سرانجام یکی از ما دو نفر سکوت را بشکند منتظر چراغ دیگری می‌شدیم.

وقتی که این گشت و گذار‌های بیهوده مرا حسابی کلافه کرد، سرم را کنار پنجره روی دستم قرار دادم و برای چندمین بار به حرف‌های پدر پیتر فکر کردم. با وجود این‌که گمان می‌کردم تحت تاثیر صحبت‌های او قرار گرفته‌ام؛ اما از وقتی چشمانم را به بهانهٔ تغییر در باور‌هایم گشودم و تصمیم گرفتم تا انتهای این پرونده و دستگیری آن آدم‌ها پیش بروم، دوباره ترس و نگرانی به جانم افتاد. ترس از دست دادن پدر پیتر، دوستانم، رالف که به مرور داشتم به او وابسته می‌شدم نه پنهان می‌شد و نه لحظه‌ای از ذهنم بیرون می‌رفت.


romangram.com | @romangram_com