#تعقیب_سایهها_پارت_36
بیشتر از کنجکاوی فهمیدن هویت آن مرد غریبه، پایان یافتن التماسهای فلوید بود که مرا آزار میداد. میترسیدم این کنجکاوی افسار پاره کند و تمام نقشههای ما را از بین ببرد. حتی لحظهای رالف تصمیم گرفت پنهانی خودش را به آن سوی دیوار سالن برساند اما من مانعش شدم؛ زیرا نمیخواستم دوباره مرتکب اشتباه شوم و تا آخر عمر تاوانش را پس بدهم. لحظهای که صدای پاهایشان را شنیدم، خودم را بیشتر از قبل مخفی کردم. آنها از پشت سر هم، شبیه سایه بودند. پنهانی و آرام قدم بر میداشتند که گویی اصلا حرکت نمیکردند. لباسهایی تیره و یکدست پوشیده بودند و که اگر آنها را نمیشناختی، گمان میکردی راهبه هستند. حتی نفهمیدم ماشینشان را کجا پنهان کرده بودند، کی سوار شده و از حیاط خارج شدهاند.
گرچه دیگر برای تعقیبشان دیر شده بود، نمیدانم چه شد که پاهایم از حرکت ایستادند و نتوانستم از در آهنی تعمیرگاه جلوتر روم. انگار بدنم کاملا خشک شده بود. کنار آمدن با این موضوع به اندازه طفره رفتن از سوالهای رالف برایم دشوار بود. او گمان میکرد به خاطر تصادف دیروز دچار مشکل شدهام و اصرار داشت دوباره به بیمارستان بروم؛ اما درد من از دست رفتن مهمترین سرنخمان بود. آدمهایی ناشناخته با قلبهایی سنگی که نه ترسی از انجام جنایتهایشان داشتند و نه وجدانی برای تلنگر خوردن و تا زمانی که آنها آزادانه در شهر میچرخیدند، آرام شدن من خیالی محال بود.
دقایقی درون ماشین نشستیم، ساکت و بدون آنکه یکبار در چشمان هم خیره شویم. داشتیم اتفاقات را کنار یکدیگر قرار میدادیم؛ اما در حقیقت آن قدر شوکه شده بودیم که مغزمان هم از کار افتاده بود. صحنهٔ معلق بودن فلوید، دهان نیمه باز و جسمی که تنها به طناب باریکی آویزان بود، ما را تحت تاثیر قرار داده بود. هر چند که من تا قبل از آن معتقد بودم هیچ احساسی در وجودم نیست. وقتی صورتش را که همچنان در حال التماس بود دیدم منقلب شدم. گرچه هر دو میدانستیم در آن شرایط از دست دادن زمان بزرگترین ضربه را به ما خواهد زد، هیچ کدام قادر به صحبت کردن نبودیم و نه چیزی هم به ذهنمان میرسید. در این زمان من سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و دنبال سرنخ تازهای بگردم. یاد صحبتهای فلوید و ماجرای کیف پولی افتادم که او داخل کمد قایم کرده بود. علیرغم اینکه برایم سوال بود چرا آنها با وجود قدرتی که در اختیار دارند دنبال چند بسته اسکناس میگردند، ذهنم دنبال کشیدن نقشهای بود که پولها به دست آنها نیفتد. مدتی بعد رالف فکرم را خواند و سر صحبت را در این باره باز کرد. وقتی فهمید نقشهای ندارم، از ماشین پیاده شد و پیشنهاد کرد که همراهش بروم.
او مرا به طرف نزدیکترین باجه تلفن کشاند. گوشی را برداشت و دستهاش را چرخاند.
ـ وصل کن ادارهٔ پلیس.
رالف دستمالی از جیبش بیرون کشید و جلوی گوشی گرفت: سلام. کارآگاه فلوید رز هستم. من دیروز یه کیف پر از اسکناس حوالی خونهام پیدا کردم. منتهی فراموش کردم قبل از سفرم به اداره تحویل بدم. اون توی اتاق خواب داخل کمده. لطفا برین سراغش و صاحبش رو پیدا کنیم... مطمئن باشم خانم؟... متشکرم.
تلفن را قطع کرد و لبخندی به من زد. لبخندی که خیلی زود با به خاطر آوردن ماجرای فرار آن آدمها از بین رفت. هنوز هیچ کدام باور نمیکردیم به این راحتی آنها از چنگمان گریخته باشند.
گذشته از این ناکامی که احساس ناتوانی و یک جور کوچک بودن در من ایجاد میکرد، مدتی بعد با احساس تازهای رو به رو شدم. گمان میکردم تلخی این شکست برایم آشناست و تداعیگر خاطرات گذشته است. خاطراتی که نه توان بازگو کردنش را داشتم و نه قدرت به یاد آوردنش را. تنها میدانم که باید خود را سرزنش کنم، حتی برای اشتباهاتی که در آن بیتقصیر بودهام. وقتی ذهنم به این وجه تشابه رسید، در دلم آشوبی به راه انداخت و خود نیز بیهدف تمام خاطرات حک شده را ورق زد. در آن هنگام که من سرگردان و بدون دلیل خیابانها را زیر پا میگذاشتم، تصاویر تیره و نامنظمی پیش چشمانم زنده میشد. حرفها، صداها و هر چیزی که میتوانست مرا آزار دهد. حتی یکی از آنها کافی بود تا مرا عروسک دست آویز وهم و خیال کند. قدمهای من اگر چه جهتشان بارها عوض میشد؛ اما در نهایت مرا به جایی رساند که وقتی سرم را بالا گرفتم فهمیدم آنجا آرامشی به من خواهد داد که حتی قرصهایی که دکترها برایم تجویز میکنند هم نمیدهد. نمیدانم چگونه مسیرم به سمت کلیسای خیابان وینسنت ختم شده بود. آیا آن روز یکشنبه بود؟
کلیسا با آن همه عظمت و شکوه، ستونهای کچ بری شدهٔ زیبا و لوسترهای بزرگ از سقف آویزان و شمعدانیهای طلایی رنگش، در دل من حکم خانهای کوچک، صمیمی و گرم را داشت. هر یکشنبه به آنجا میرفتم و بعد از ساعتی خلوت کردن، با پدر پیتر، کسی که در تمام این سالهای بعد از مرگ عمویم هوایم را داشت، درد ودل میکردم. آدمهایی را میدیدم که هر کدام مشکلی داشتند و گناهی مرتکب شده بودند که دنبال راهی برای رهایی از آن میگشتند و هر بار با دیدنشان، این امید در دل من زنده میشد که هر چهقدر تنها و بیکس باشم، در داشتن بدبختی و درد تنها نیستم. از میان صندلیها همیشه یکی را انتخاب میکردم و این بار روی همان نشستم و صفحاتی از کتاب مقدس را خواندم. گرچه شک داشتم ذهنم یاری دهد که کلمات را درست بخوانم. دقایقی بعد صدای پدر پیتر را از دور شنیدم. مردی چهل و پنج ساله، قد بلند و لاغر اندام که کتاب مقدس در دستش داشت. یکی از دلایل رفت و آمد من به آن کلیسا شنیدن موعظههای آرامش بخش او بود و در کنار این موعظهها، او گاهی اسرار زندگیاش را فاش میکرد تا من هم برای درد ودل کردن و هم صحبتی با او احساس راحتی کنم. او تعریف کرده بود که سالها پیش همسرش را که اتفاقا زیاد هم او را دوست میداشت، در یک حادثهٔ تصادف از دست داده است. او در حقیقت میخواست با اشاره به آن ماجرا بگوید که علیرغم از دست دادن عزیزترین کس خود، نه تنها لبخند زدن را فراموش نکرده است، با مرور این خاطرات به تلخیاش دامن نمیزند.
نزدیک شد و گفت: دیر کردی کل؛ فکر نمیکردم این هفته بیای.
romangram.com | @romangram_com