#تعقیب_سایهها_پارت_35
ـ نمیدونم دربارهٔ چی حرف میزنی. من پولی برنداشتم.
ما از راست و دروغ حرفهای فلوید خبر داشتیم. مطمئن هستم که آن مرد غریبه هم مطلع بود. فلوید نمیتوانست ترسی که در وجودش رخنه کرده بود و در بیان و حرکاتش حالتی عصبی ایجاد میکرد پنهان کند. این ترس زمانی به اوج خود رسید که صدای آن مرد غریبه بلندتر شد و به دنبال آن فلوید برای نجات جانش به تقلا افتاد. به نظر لولهٔ اسلحهای مرز بین آن دو نفر را در هم شکسته بود.
ـ میخوای بازی کنی، آره؟ میدونی رییس از این کار متنفره؟ دروغ... خــ ـیانـت. فکر کردی برای من کاری داره دریای خون راه بندازم؟ بگو پولا کجاست فلوید تا بیشتر از این عصبانی نشدم. پولا کجاست؟
گمان نداشتم کارآگاه زرنگی مثل او که توانسته بود به خوبی در نقشش فرو رود و ادارهٔ بزرگ ما و آدمهایش را فریب دهد به این زودی اعتماد به نفس خود را از دست بدهد. گرچه من واقعا جای او نبودم و نمیدانستم چه احساسی دارد.
ـ باشه باشه؛ میگم. فقط آروم باش. اون توی خونهامه. اسلحه رو بیار پایین. خواهش میکنم.
ـ شرودر آدم وفاداری بود. اگه نبود ما این همه پول رو دست نمیدادیم. اون فقط یه عیب داشت. وقتی کسی اسلحه براش میکشید، به همهٔ گـ ـناههای کرده و نکردهاش اعتراف میکرد. به خاطر همین قبل از اینکه تو اون سلول لعنتی چیزی بگه حذف شد. فکر نمیکردم تو با این همه جسارت و حماقت مثل اون باشی.
فلوید از نگاههای بیرحمانهٔ آن مرد فهمید که پایان عمرش نزدیک است و به دنبال طلب بخشش، همه چیز را از خاطر برد. جایگاهش را به عنوان یک آدم خبره در اداره پلیس لس آنجلس، احترامهایی که مردم به او میگذاشتند و مهمتر از آن ابهت و غروری که من از همان روز اول با یک نگاه در چهرهاش خوانده بودم. او درست مانند کودکی شده بود که مقابل مادرش زانو زده و منتظر تنبیه او است. اما این کجا و آن کجا.
ـ میدونم حماقت کردم. فکر کردم میتونم با اون پولا فرار کنم و یه زندگی مرفه بسازم؛ ولی من هنوز همون آدم سابقم. هنوزم میتونی به من اعتماد کنی، فقط کافیه یه فرصت بهم بدی. به رییس چیزی نگو. باشه؟ بذار همه چیز بین خودمون بمونه. بهم فرصت بده تا از اول شروع کنم.
ـ دیگه دیر شده کارآگاه فلوید رز.
شمارش معکوس را زیر لب خواندم. نه به خاطر آنکه بیرحمانه آرزوی مرگ کسی را داشته باشم، فقط از چشمان هراسان فلوید میفهمیدم که این سرنوشت، برای او رقم خواهد خورد. وقتی به عدد یک رسیدم، بر خلاف تصور صدای شلیکی نشنیدم. چند دقیقهای در همان وضعیت تنها صدای نفس کشیدنهایم را شنیدم و از خود پرسیدم چه شده است؟ انگار غرق شدن در خیالاتی که به سرعت به ذهنم آمده و از بین رفته بود، موجب شده بود از اتفاقاتی که درون سالن رخ میداد غافل بمانم.
romangram.com | @romangram_com