#تعقیب_سایهها_پارت_32
چند متر مانده به منزل فلوید، رالف ماشین را خاموش کرد و بقیهٔ مسیر را پیاده رفتیم تا جلب توجه نکنیم. خوشبختانه ماشینی در حیاط پارک نبود و خانه در تاریکی مطلق به سر میبرد. رالف پیشنهاد باز کردن در را به خودش داد و از من خواست چراغ قوه در دست کنارش بایستم و با دقت به کارش نگاه کنم. کمی چشمانم احساس خستگی میکرد و ندیدم چهطور به سرعت موفق شد در را باز کند.
ـ تو اینجا رو بگرد، منم میرم سراغ اتاقش.
از همان ابتدا که وارد خانه شدم، بوی خفگی و دم مرا آزار داد و ناگهان دمای بدنم به حدی بالا رفت که مطمئن شدم اگر به سرعت کارم را تمام نکنم و سراغ هوای تازه نروم، از حال خواهم رفت. گرچه رالف راحتترین کار را انتخاب کرده بود و من را با سالنی بزرگ که به سختی نور چراغ قوهام میتوانست حریف ظلماتش شود تنها گذاشته بود، جستجویم را از جایی آغاز کردم که پرههای بینیام را وسوسه میکرد. بویی شبیه خاکستر و چوب میآمد. وقتی نور را به سمت چپم گرفتم شومینهای دیدم. به نظر حدسم درست میآمد. خم شدم و خاکسترهایش که هنوز حرارت و تازگی داشت کنار زدم. در آن روز از سال عجیب بود که فلوید آن را روشن کرده باشد. مگر آنکه بخواهد به وسیلهاش چیزی مثل همان دفترچهای که به دنبالش بودیم بسوزاند. به دنبال پیدا کردن تکهای اگر چه کوچک از کاغذهایش، جستجویم را ادامه دادم؛ اما چیزی پیدا نکردم. برخاستم و به سمت دیگری رفتم. هر لحظه که میگذشت چشمانم قدرتش را از دست میداد و گرمای خانه کلافهام میکرد. دستمالی از جیبم بیرون کشیدم و آبشاری که روی پیشانیام جاری شده بود پاک کردم. واقعا آن؟جا این قدر گرم بود یا من بیمار شده بودم؟
صدای رالف در گوشم پیچید. با عجله خودم را به او که رو به روی کمد نیمه بازی ایستاده بود رساندم. کاغذی در دستش داشت و چشمانش در آن تاریکی میدرخشید. صدایش اگر چه به فریاد شباهتی نداشت؛ اما مرا نگران کرده بود.
ـ چی شده رالف؟
ـ این رو تو کمدش پیدا کردم؛ دو تا بلیط قطاره به مقصد کالیفرنیا.
بلیطها را از دستانش گرفتم: پس معلوم شد کجا میخواسته بره؛ اما چرا بلیطهاش رو جا گذاشته؟
ـ چون هنوز نرفته. یه نگاه به ساعتش بکن! قطار ساعت یازده حرکت میکنه. فکر کنم یه چند دقیقهای از یازده گذشته باشه، نه؟
زیر لب گفتم: یعنی فلوید بعد کشتن شرودر هنوز خونه نیومده. برای چی؟ دنبال چی میگشته؟ میخواسته چیکار کنه؟
بلیطها را دوباره تحویلش دادم و توصیه کردم هر چه زودتر قبل از اینکه فلوید سر برسد کارمان را تمام کنیم؛ اما او کیف رمز داری از داخل کمد بیرون کشید و همزمان که میپرسید حدس میزنم چه چیزی درونش باشد، اتاق را ترک کرد. به سرعت با کارد بزرگی که از آشپزخانه آورده بود بازگشت، کیف را کمی در هوا تکان داد و هنگامی که صدایی شنید و کنجکاویاش بیشتر شد، قفلش را با چاقو باز کرد. گرچه برایم سوال شده بود چگونه مهارت باز کردن قفلها را آموخته است؛ در حالیکه من تواناییاش را نداشتم، به خاطر خستگی و کلافگی چیزی نپرسیدم و تنها نظارهگر صحنهای شدم و لحظهای که سیاهی اتاق با برق سبز رنگی در هم آمیخته شد.
romangram.com | @romangram_com