#تعقیب_سایه‌ها_پارت_31

هنوز در سمت شاگرد را باز نکرده بودم که رالف دستم را چسبید. با فکر و خیالاتی که داشتم، ترجیح می‌دادم او رانندگی کند: وایسا کجا میری؟ به این زودی حرفای هانت یادت رفت؟ مگه نگفت دیگه نباید تو این موضوع دخالت کنیم؟

ـ یعنی می‌خوای همین جور دست روی دست بذاری تا یه اتفاق تازه بیفته؟ یا شاید فکر کردی اونی که دفترچه رو از بین برده نمی‌تونه گزارشات پزشک قانونی رو دستکاری کنه؟

ـ وای کل! تو فکر می‌کنی همهٔ دنیا همدست شدن تا رو مرگ یه سیاه پوست سرپوش بذارن؟ که چی بشه؟ به نظر من تو زیادی این موضوع رو گنده کردی. این یه قتل معمولیه. مثل خیلی از جنایت‌های دیگه که ده‌ها بار توی شهر اتفاق می‌افته و ما فقط چند تاشون رو می‌شنویم. حالا با فرض هم که یکی مثل فلوید با شرودر همدست بوده باشه....

صحبتش را قطع کردم. ناخواسته عصبانی شده بودم و این عصبانیت من ریشه در خستگی و آشفته بودن ذهنم داشت.

ـ بر فرض؟ تو که خودت اون‌جا بودی و اون دفترچه، اسم شرودر رو دیدی. تو چرا این حرف رو می‌زنی؟ اگه می‌ترسی کمکم کنی بگو می‌ترسم. نمی‌خواد با حرفایی که خودتم بهش اعتقاد نداری منو گول بزنی.

ـ ترس؟‌ ای کاش می‌دونستی چی تو ذهنم می‌گذره.

نگاهی به چهرهٔ رالف و لبخند تلخی که بر لبانش نقش بسته بود انداختم و گفتم:

_ تو هم همین طور.

رالف به طرف سالن بازگشت. وقتی پرسیدم کجا می‌روی، فهمیدم حرف‌هایم در او تاثیر گذاشته است. او اشاره کرد که ما نمی‌توانیم بدون برنامه ریزی و اطلاعات قبلی وارد خانهٔ شرودر شویم و اگر در خانه باشد و یا بعدا سر برسد، به دردسر خواهیم افتاد؛ بنابراین توصیه کرد سوار ماشین شوم و منتظر او بمانم. گرچه باز هم متوجه منظورش نشده بودم. دقایقی داخل ماشین با خود خلوت کردم و در این مدت از خود پرسیدم که اگر به خانهٔ فلوید بروم با چه صحنه‌ای رو به رو خواهم شد؟ چه چیزی پیدا خواهم کرد؟ حتی به این احتمال هم دامن زدم که نکند او از همهٔ این صحبت‌ها و تصمیمات ما مطلع باشد و در خانه‌اش کمین کرده تا ما را از بین ببرد؟ نمی‌دانم این فکر چه‌طور به ذهنم رسیده بود. در واقع، در این مدت کوتاهی که من درگیر پروندهٔ قتل اسکو‌تر شده بودم، اتفاقاتی برایم افتاده بود که مرا مجاب می‌کرد هر گونه احتمالی را در نظر بگیرم. وقتی بار دیگر حوادث شب گذشته را مرور کردم، پیدا شدن اسلحه و آدرس شرودر که کاملا اتفاقی و از روی شانس بود، با خود گفتم بی‌انصافی نکن. این تقدیر است نه شانس. سرنوشت تو این گونه است که در این شهر بزرگ تنها ماموری باشی که به دنبال حقیقت خواهد بود. پس نباید قدم‌هایت سست شود و چیزی تو را منحرف کند.

رالف با چهره‌ای متفاوت به من ملحق شد و می‌خندید. ماشین را روشن کرد و در مسیری که نمی‌شناختم به راه افتاد. کمی طول کشید تا از زیر زبانش حرف بکشم و بفهمم علت خنده‌اش چیست. انگار می‌خواست بازارگرمی کند و کلاس خودش را بالا ببرد. او گفت خنده‌اش دلیل خاصی ندارد و یاد ماجرایی قدیمی افتاده است و در ادامه هم اشاره کرد که فلوید صبح مرخصی چند روزه گرفته و بعد از آن هم در اداره دیده نشده است. خیلی کنجکاو بودم بدانم او این اطلاعات را از کجا به‌دست آورده است؛ اما هر چه قدر در این زمینه تلاش می‌کردم، او تنها لبخند می‌زد.


romangram.com | @romangram_com