#تعقیب_سایهها_پارت_29
ـ آره؛ اما اگه یادت باشه، صبح بهت گفتم کارهای تو خلاف قوانین ادارهست بهت اجازه دادم از شرودر بازجویی کنی، دیگه قرار نشد تو هر کاری سرک بکشی.
ـ مگه چیکار کردم که باعث ناراحتیتون شده؟ جز اینکه دو تا سوال پرسیدم و هنوز به جوابش نرسیدم؟ شما فکر میکنی شرودر رو کشتن یا خودکشی کرده؟
آقای هانت مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد. تصویری در چشمانش منعکس شده بود که نمیتوانستم آن را بخوانم.
گفت: من تا مدرک نداشته باشم در این باره نظری نمیدم.
ـ شما شاید؛ اما بقیه چی؟ اونا طوری رفتار میکنن انگار هر کسی میادد اینجا باید مجازات بشه. لابد شرودر هم حقش بوده بمیره. نه؟
ـ این به خودشون مربوطه. من نمیتونم کسی رو به خاطر تفکراتش توبیخ کنم.
ـ مگر اینکه شما هم باهاشون هم عقیده باشید.
در همین زمان رالف دستانم را محکم چسبید تا مانعم شوم و من آنجا بود که فهمیدم او تمام این مدت ما را تعقیب میکرده است. در آن لحظات متوجه حرفهایی که میزدم نبودم. چشمانم کاملا باز بود و میدیدم در برابر کسی ایستادهام که میتواند مرا به جرم بیاحترامی به مافوق بازداشت کند؛ اما نمیدانم چرا چیزی در ذهنم جریان پیدا کرده بود که به حرفها و حرکاتم جهت میبخشید. مدام این احتمال در من شکل میگرفت که تصویری که از این مرد تا امروز در ذهنم ساختهام اشتباه بوده است. هر چند رالف تقریبا میان ما قرار گرفته بود و سعی میکرد با صحبتهایش از آقای هانت دلجویی کرده و خشم و عصبانیتی را که از نگاهش پیدا بود از بین ببرد، هیچ کدام توجهی به او نداشتیم. انگار ما دو نفر در میدانی بزرگ و ساکت که صدای هیچ کسی حتی رالف را نمیشنیدیم در حال دوئلکردن با یکدیگر بودیم. من با سوالهایی که بیپروا میپرسیدم و او با قدرت نهفتهای که در اختیار داشت و معلوم نبود کی از آن استفاده خواهد کرد.
ـ منظورت چیه؟
ـ شما گفتین مدرک؟ ما یه مدرک معتبر داریم، چرا نگاهی بهش ننداختین؟ اون نشون میده قاتل کیه.
romangram.com | @romangram_com