#تعقیب_سایهها_پارت_26
به حدی از دست او عصبانی شده بودم که دستهایم ناخواسته مشت شدند و به سرعت بالا آمدند؛ اما برای ضربه زدن به صورت کریهی که همیشه احساس تنفر را در من ایجاد میکرد، دیر شده بود و آنها خانه را ترک کرده بودند. دلیل اینکه از آن جادوگر پیر خوشم نمیآمد همین بود. او هر دفعه حرفی میزد یا کاری میکرد که مرا عصبانی کند و انگار از این کارش هم لذت میبرد. از کثافت کاریها و حقه بازیهایش خبر داشتم؛ اما متاسفانه مدرکی در دستم نبود تا شر او را از سر مستاجرهای زجر کشیدهاش کم کنم. در حالیکه احساس میکردم در دفاع از حقوق دیگران حقی به گردن دارم، نمیتوانستم کاری برایشان انجام دهم و این مرا آزار میداد. هر چند که خودم نیز گرفتار آن پیرمرد طماع بودم. میدانستم با چند اسکناس اضافه نظرش تغییر میکند. مثل دفعات قبل و مثل هر باری که مجبور شدم با شرمندگی از پدر پیتر قرض بگیرم...
خورشید مدتی بود در میان آسمان دیده میشد و از درز در و یا از لای پردههای سبز رنگی که پشت پنجرهها نصب بود و شب قبل آنها را کنار زده بودم، با نور خود وسایل خانه را قلقک میداد. من بعد از خوردن غذای مختصری روی مبل نشسته بودم و سعی میکردم با ترفندهای مختلفی خود را سرگرم سازم. گاهی روزنامههای قدیمی را که بعضی از آنها مربوط به چند ماه قبل بود میخواندم و چون اصولا علاقهای به خبرهای سیاسی و اجتماعی نداشتم، بیمیل و اشتیاق آن را گوشهای پرت میکردم. و این صحنه چندین بار برایم تکرار شد. دقایقی نیز خاطرات گذشتهام را مرور کردم؛ اما ترس از زنده شدن تصاویری که مثل قطعات پازل کنار یکدیگر قرار میگرفتند و شبها کابوسهای وحشتناکی میشدند، به من اجازه یادآوری بیش از حد خاطرات را نداد. هیچ وقت عادت نداشتم آن ساعت از روز را در خانه، سرگردان و بلاتکلیف حرکت کند ثانیهها را نگاه کنم. حتی روزهایی که به دنبال کار میگشتم و به نتیجهای نمیرسیدم، ترجیح میدادم در خیابانهای شلوغ لس آنجلس و میان هیاهوی مردم قدم بزنم تا آنکه به خانه باز گردم؛ اما باید به این شرایط عادت میکردم، خصوصا حالا که افسر پلیس شدهام و ساعت کاریام تا ساعت دو است. البته به جز بعضی روزها که طبق قانون اداره هر کسی باید شیفتش را با شیف افسران شب عوض کند.
چشمانم با وجود فکر و خیال و عذاب ثانیهها خیلی زود سنگین شد. به یاد ندارم خواب یا کابوسی دیده باشم. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و لذتی که به سرعت هم از بین رفت. صدای تلفن مرا بیدار کرده بود و وقتی بیشتر دقت کردم، فهمیدم از مدتها قبل صدایش در گوشم پیچیده شده بود. کمی طول کشید تا هوشیار شوم و متوجه شوم گردنم روی دستهٔ نه چندان نرم مبل قرار داشته و کمرم نیز به تبعیت از آن به پایین خم شده است. گرچه در ابتدا به تلفن، سازندهاش و کسی که آرامش حین خواب مرا از بین برده بود بد و بیراه گفتم؛ اما مدتی بعد دریافتم اگر با این تلفن از خواب بیدار نمیشدم، حتما با صدای شکستن استخوانهای گردنم بیدار میشدم. صدای زنگ تلفن داشت مرا کلافه میکرد. مجبور شدم با وجود دردی که در گردنم احساس میکردم بلند شوم. من کسی را نداشتم که برای احوال پرسی با من تماس بگیرد. به غیر از پدر پیتر که هر یکشنبه او را در کلیسا میدیدم و اگر هم کاری با یکدیگر داشتیم، همان جا مطرح میکردیم. پس احتمال دادم تماس مهمی باشد. به تن خستهام که انگار خشک شده بود تکانی دادم و کشان کشان خودم را به تلفن رساندم.
زن اپراتور از پشت خط گفت: آقای کل فلیپس. یک تلفن دارید از ادارهٔ پلیس لس آنجلس. پشت خط بمونید.
ـ کل تویی؟! منم دان. ببین اینجا یه اتفاقاتی افتاده.
لحن مضطرب و نگران او خواب را به طور کامل از چشمانم پراند.
ـ چی شده دان؟
ـ باورت نمیشه. شرودر... اون خودکشی کرده.
به بقیهٔ صحبتهایش اعتنایی نکردم. همین یک جمله کافی بود تا در بهت و حیرت فرو روم. دوباره عضلاتم سنگین شد و بدنم به زمین چسبید. لحظهای گمان کردم هنوز در خواب به سر میبرم و صدای رالف که همچنان پشت تلفن چیزهایی میگفت، جریان هوای بیربطی است که در گوشم حرکت میکند. نگاه خیرهام به گوشهٔ اتاق نیز مثل خواب با چشمان باز است و من کابوسی میبینم که برایم باور کردنی نیست. باید بیدار میشدم، به اداره میرفتم و همه چیز را با چشمان خودم میدیدم. لحظهای این احساس در من ایجاد شد نکند مرده باشم؛ زیرا از دست دادن کسی که میتوانست به شک و تردیدهای من پایان دهد و حقیقت را فاش کند وضعیتی بود که تنها به برزخ شباهت داشت.
ـ بالاخره اومدی؟
romangram.com | @romangram_com