#تعقیب_سایه‌ها_پارت_25

پرسیدم: باز چی می‌خوای؟ هنوز آخر ماه نشده که اومدی سراغ پولت!

ـ آخر ماه بشه یا نشه، فرقی به حال تو نمی‌کنه. بازم میای و ازم مهلت می‌خوای. مگه نه؟

شرایط مالی‌ام آن روز‌ها زیاد مساعد نبود. هر چند شغل‌های زیادی را امتحان کرده بودم؛ اما یا هیچ کدامشان پاسخگوی مخارجم نبودند و یا با روحیات و خلق و خوی من جور در نمی‌آمدند. در ‌‌نهایت بعد از دوندگی بسیار درحالی‌که حتی روی نگاه کردن نداشتم، مجبور می‌شدم پیش پدر پیتر بروم تا او اجاره‌ام را بپردازد. کاری که او با میل قلبی‌اش انجام می‌داد.

ـ برای تو هم که بد نشده. هر ثانیه دیرکردش رو حساب کردی.

لبخندی زد و عصایش را روی زمین کوبید: پس فکر کردی دلم به حالت می‌سوخته؟ زندگی مثل یه بازی می‌مونه. مثل یه بازی شطرنج؛ قواعدش رو بلد نباشی بازنده‌ای. اگه نتونی مهره‌هات رو اون طور که دلت می‌خواد حرکت بدی، میشه مهره‌های بقیه و اونا اون طور که دلشون بخواد تو رو حرکت میدن. به هر حال من دیگه از دستت خسته شدم. از این وعده‌های الکی و به خاطر چندرغاز پول دنبالت گشتن. می‌خوام یکی دیگه رو جات بیارم. کسی که وقتی حرف می‌زنه مثل مرد روی حرفش بایسته. کسی که بتونم به حرفاش اعتماد کنم.

قدمی سریع و محکم به سمت او برداشتم. می‌توانستم افکار شومی که در سرش بود را بخوانم. شک نداشتم می‌خواهد با بیرون انداختن من مستاجر دیگری بیاورد و او را هم مثل بقیهٔ آدم‌هایی که زیر چنگال این گرگ دست و پا می‌زدند بیچاره کند. همین حرف را به او زدم. من به قدری عصبانی شده بودم که حتی نفهمیدم بازویم در دست‌های بزرگ و بد شکل محافظش گرفتار شده است. تا این‌که ناگهان از حرکت ایستادم و دوباره با او چشم در چشم شدم.

تا چند لحظه هیچ کدام چیزی نگفتیم و تنها چشمانمان به نگاه‌های خشونت بار یکدیگر دوخته شده بود. بی‌اعتنا به دست‌هایم که ممکن بود هر لحظه صدای شکستن استخوانش را بشنوم، سرم را به طرف پیرمرد چرخاندم و گفتم: فکر کردی خبر ندارم تا حالا با حقه‌بازی‌هات سر چند نفر رو کلاه گذاشتی؟ فکر کردی نمی‌دونم اون کیف‌ها و حساب‌های پر از دلارت رو چجوری جمع کردی؟ دیگه تموم شد. تا دیروز تو با من معامله می‌کردی، حالا نوبت منه.

با دست دیگرم لباس اداره را نشان دادم: می‌بینی. من حالا یه پلیسم. می‌تونم به جرم همین کثافت کاری‌ها و کلاهبرداری‌ها دستگیرت کند. می‌تونم حتی بگم بدونم اجازه وارد خونه‌ام شدی.

پیرمرد با ابروان پر پشت و نا‌مرتب خود به محافظ علامت داد تا مرا‌‌ رها کند. سپس عصایش را محکم به زمین کوبید و آرام بلند شد. باز‌‌ همان لبخند روی صورت چروکیده‌اش نقش بست. قدمی به طرفم برداشت و در گوشم خواند: نه عقلم رو از دست دادم، نه چشمام ضعیف شده. از همون اول که اومدم، متوجه این لباس شدم. چه‌قدر هم تو تنت بدقواره است. بهتره بدونی تو و بقیه پلیس‌ها برای من کار می‌کنین. برای پدرم و پدر پدرم و پدر پدر پدرم. می‌تونم همین الان یه اشاره بهش بکنم تا استخون‌های گردن رو بشکنه، یا با یه تیر مغزت رو متلاشی کنه؛ اما نمی‌کنم. حتی فراموش می‌کنم چه تهدیدی کردی. می‌دونی چرا؟ چون تو و امثال تو برای من ذره‌ای ارزش ندارین. مثل یه مرده می‌مونین و یه مرده رو دوبار نمی‌کشن.

نفس عمیقی کشید. نگاهش را از من برداشت و به سمت در رفت. در‌‌ همان حال بدون آنکه سرش را بچرخاند دوباره گفت: فقط یه هفته وقت داری تا یه خونهٔ جدید پیدا کنی، وگرنه این آشغالا رو همراه صاحبشون می‌اندازم بیرون.


romangram.com | @romangram_com