#تعقیب_سایه‌ها_پارت_24

داستان زندگی رالف را چند روز بعد که به خاطر ماجرایی نسبت به او بدبین شده بودم، از زبان خودش شنیدم. این‌که از یک خانواده ثروتمند بوده و پدرش کارخانه‌ای در حوالی خیابان وستمور داشته است. او در حالی‌که از دستم دلخور شده بود، سعی می‌کرد تمام جزئیات را به خاطر بی‌آورد و در ‌‌نهایت شبی پاییزی را برایم به تصویر کشید که صدای رعد و برق آسمان سکوت را می‌شکست و بعد، بلافاصله باران شدیدی که بر سر و صورتش می‌ریخت و اشک‌هایش را می‌شست. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مرز خوشبختی و بدبختی را صدای مهیبی از بین برده بود که بعد از گذشتن چند سال هنوز در گوش رالف زمزمه می‌شد. مردی مست که درون کوچه‌ای تنگ راه را بر آنان بسته بود بعد از گرفتن پول‌های پدرش، قلب او را نشانه گرفت و سپس رالف را که تنها هفت سال بیشتر نداشت، در جهنی سوزان تنها گذاشت. آن قدر داغ که حتی بارش باران هم نمی‌توانست آتشش را خاموش کند.

رالف چهره‌ی سارق را شناسایی کرد و او خیلی زود دستگیر شد؛ اما روز محاکمه وکیل او که قبلا برای پدر رالف کار می‌کرد و به خاطر یک سری اختلافاتی با او قطع همکاری کرده بود، ادعا کرد شهادت رالف کافی نیست و او به خاطر ترس و وحشت در لحظه وقوع حادثه نمی‌توانسته چهره قاتل را درست تشخیص دهد و بر اساس همین صحبت‌ها، دادگاه آن مرد را تبرئه کرد و پرونده به علت نداشتن مدارک کافی به سرانجام نرسید.

رالف این ماجرا را در حالی‌که برایم تعریف کرد که می‌دانستم تکرار کابوس‌های زندگی چه‌قدر برایش عذاب آور است. درست مثل خودم؛ چون می‌خواست ثابت کند نه تنها با آدم‌های فاسد اداره همدست نیست، بلکه حتی از آن‌ها هم متنفر است؛ چون گمان می‌کرد مرگ پدرش بازی کثیفی بود که توسط دشمنانش طراحی شده و به‌دست پلیس، قاضی، وکیل و هر کسی که ادعای قانون مداری می‌کرد اجرا شده بود.

دیدگاهم بعد از این حسابی نسبت به او تغییر کرد. خصوصا وقتی فهمیدم به‌‌ همان دلیلی پلیس شده، که من شده بودم. من که تا روز قبل رالف را جوانی سرخوش و بی‌خیالی دیده بودم که حتی از پس کوچک‌ترین کار‌هایش بر نمی‌آید. بعد از آن با مرد پخته‌ای روبه رو شده بودم که شباهت زیادی با من داشت. خود را در مرگ کسی مقصر می‌دانست و سرزنش می‌کرد، برای فرار از کابوس‌هایی که هر شب به جانش می‌افتادند مجبور شده بود هر ترفندی را امتحان کند و در ‌‌نهایت چهره‌ی پر دردش را پشت خنده‌های ساختگی پنهان کرده بود و مهم‌تر از آن؛ اعتقاداتی که هدف و مسیر حرکت او را ساخته بود.

پزشکان هیچ‌گونه علائمی ناشی از آسیب دیدگی سر در من تشخیص ندادند و همان‌طور که خودم انتظار داشتم، چیزی جز اتلاف وقت نصیبم نشد. قبل از خارج شدن از بیمارستان، از رالف خواستم به اداره بازگردد و چشم و گوش باز، مراقب همه چیز باشد؛ زیرا با توجه به حرف‌های شرودر این احتمال در ذهنم شکل گرفته بود و هر لحظه هم شدت می‌یافت که ممکن است او نقشه‌هایی برای فرار در سر داشته باشد. از او خواستم به آن‌جا برود و هر اتفاقی افتاد به من گزارش دهد.

تاکسی‌ که بعد از خروج از بیمارستان سوارش شده بودم، به کندی حرکت می‌کرد و راننده‌ی پیرش که انگار همانند من بی‌حوصله و بی‌رمق بود، حاضر نشد حتی یک‌بار پایش را به طور کامل روی پدال گاز فشار دهد. چندین بار خواستم چیزی به او بگوی؛م اما وقتی که به او خیره می‌شدم می‌ترسیدم. چروک‌های پوست صورتش شکل عجیبی به او داده بود.

به گمانم نیم ساعتی طول کشید تا به خانه‌ام رسیدم. خانه‌ای کوچک در قلب خیابان فریز که با رز‌های سفیدی احاطه شده بود. این گل‌ها از وقتی که به خاطر دارم‌‌ همان جا و‌‌ همان شکل بودند و فقط تعدادشان بیشتر از قبل می‌شد. گرچه در این چند سال به خاطر درگیری‌های فکری اصلا فراموششان کرده بودم؛ اما هر بار که وارد حیاط می‌شدم ابتدا سری به این بهشت زیبا می‌زدم، تا مدتی آن‌ها را می‌بوییدم و نوازش می‌کردم. این روحیه برگرفته از زادگاه من بود. من اهل فرانسه بودم. متولد روستایی زیبا به نام بلوس با مردمانی با صفا که روز‌ها با صدای آواز پرندگان از خواب بیدار می‌شدند و شب‌ها با شمردن الماس‌های ریزی که در دامن آسمان پراکنده شده بودند، سر بر بالش می‌گذاشتند. من چیزی از آن‌جا به خاطر ندارم؛ اما عمویم به قدری تصویر زیبایی برایم می‌ساخت که می‌توانستم به راحتی دویدن در میان تپه‌ها و دشت‌های باشکوهش و شنا کردن در آب زلالی را که از ابتدا تا انتهای روستایمان پیچ و تاب می‌خورد و کشیده می‌شد تجسم کنم و بعد حسرت بخورم که چرا از آن‌جا به این شهر شلوغ و بی‌رحم آورده شده‌ام؛ اما این سرنوشت من بود. سرنوشت من این بود که در چند ماهگی، خانواده‌ام همانند تمام زیبایی‌های فرانسه قربانی وحشی‌گری‌های آلمانی‌ها شوند و من در آغوش تنها عمویم به همراه سایر مردم آواره، سرگردان پا در مسیری نامشخص بگذارم تا به آمریکا برسم. بعد از آن‌که ما به این کشور آمدیم، او تنها حامی من بود و تنها کسی که می‌توانستم جرات پیدا کنم او را پدر بخوانم. قصه‌هایی را که هر شب در گوشم زمزمه می‌کرد، هنوز هم می‌شنوم. همین طور صدای قدم‌هایش را که مانند سربازی سرافکنده از جنگ مقابل در خانه رژه می‌رفت و می‌ترسید از این‌که دست خالی به خانه بازگردد. کاش او هنوز هم این‌جا بود. نصیحتم می‌کرد و درد‌هایم را تسکین می‌داد. کاش میان این همه کابوس، شبی هم رویای او را می‌دیدم.

هنوز گرد و غبار خستگی روی شانه‌هایم بود و حتی فرصت تعویض لباس هم پیدا نکرده بودم که صدای در زدن شنیدم. وقتی در را گشودم، حس و حال خوبی که در این مدت کم با زنده شدن خاطرات شیرین عمویم به من دست داده بود یک‌باره از بین رفت؛ زیرا پیرمرد خمیده‌ای را دیده بودم که به زور خود را روی عصای کله ماری‌اش سر پا نگه می‌داشت و هر بار رو در رویش قرار می‌گرفتم، احساس تنفر پیدا می‌کردم. تنفر از این دنیا، آلمانی‌هایی که زندگی‌ام را نابود کرده بودند، آدم‌های کثیفی که در سیستم‌های اداری بودند و مهم‌تر از آن، تنفر نسبت به خود او. آن پیرمرد بی‌رحم که مطمئن هستم تاکنون خون صد‌ها نفر را درون شیشه کرده است، در دفتر سرنوشت من نقش صاحبخانه‌ای را بازی می‌کرد که همیشه بارانی خاکستری رنگی می‌پوشید. یقین داشتم این طرز لباس پوشیدن ارتباطی با ابرهای پر احساس لس آنجلس که خصوصا در این ماه‌های اخیر مدام یک‌دیگر را در آغوش می‌کشیدند نداشت. دقیقا به‌‌ همان اندازه که هر بار یقین داشتم اگر در این باره سوالی بکنم، گرفتار داستان‌هایی طولانی و کسالت بار خواهم شد.

سال‌های زیادی است که او را می‌شناسم، حتی از زمانی که عمویم فوت نکرده بود. آدم حرافی بود و همیشه دنبال دو گوش می‌گشت تا به هر بهانه‌ای درباره‌ گذشته‌ی خود بگوید. این‌که نسل در نسل خانواده‌اش سرمایه‌دار و ثروتمند بودند. راست و دروغش را کسی نمی‌فهمید؛ اما او آن‌قدر با شور و شوق از قصر‌های سرتاسر زر کوب و تخت‌های نرم تا اردک‌های شکم پر و خدمتکارانی که بیست و چهار ساعته تا کمر در مقابلش خم می‌شدند، تعریف می‌کرد که همه باورشان می‌شد. با خصوصیات عجیب و حقه‌بازی‌هایی که از او سراغ داشتم، برایم عجیب نبود مثل آدم‌های هزارساله پیر و داغون به نظر برسد؛ اما این‌که چرا در آن ساعت به خانه‌ام آمده بود، خیلی عجیب بود. به همراه محافظ بلند قد و چهارشانه‌ای که کنارش ایستاده بود. پیرمرد با عصا به محافظش علامت داد و او هم با ضربه‌ای ناگهانی به سینه‌ام مرا به عقب راند تا راه برای رییسش باز شود. از این حرکت ناراحت شدم و خیره به هردویشان نگاه کردم. واکنش من درست مثل رفتار این دو نفر بدون کوچک‌ترین تغییری هر بار تکرار می‌شد. من هر بار که آن‌ها را می‌دیدم، قدرت تکلم را از دست می‌دادم و تا مدتی گیج و منگ به اطرافم نگاه می‌کردم. نمی‌دانم به خاطر ترس از محافظش بود یا احساس بدی که از آن پیرمرد پیدا می‌کردم که حتی شنیدن صدایش هم برایم آزاردهنده بود و یا شاید نحوه رو در رویی با من که همیشه یک جور غافلگیرم می‌کردند.

وقتی پیرمرد با جیرجیر کفش‌هایش تمرکزم را به هم زد، او را روی مبل گوشهٔ اتاق یافتم که دو دستش را روی عصایش قرار داده بود.


romangram.com | @romangram_com