#تعقیب_سایهها_پارت_23
نمیدانستم رالف چه چیزهایی شنیده؛ اما همین که دربارهام کنجکاو شده بود مرا میترساند. دوست نداشتم به هیچ وجه رازم فاش شود؛ چون جز ترحم و دلسوزی کاری از کسی بر نمیآمد. من باید خودم با این موضوع کنار میآمدم.
وقتی رالف با سکوتم مواجه شد، فهمید که تمایلی به جواب دادن ندارم و بحث را عوض کرد: مهم نیست. نمیخوام دوباره یادش بیفتی، فقط بهم بگو داری چیکار میکنی.
هنوز دچار شوک و تردید بودم که او قابل اعتماد خواهد بود یا نه. گرچه به گمانم تا حدودی میتوانست حدس بزند چه در سرم میگذرد. پرسیدم: _چهجوری پیدام کردی؟
ـ این یعنی... هنوز من رو غریبه میدونی. اون هم بعد از این همه مدت همکاری با هم.
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست. چهرهی رالف مثل بچهای شده بود که با بزرگترش قهر کرده باشد.
ـ کدوم مدت؟ هنوز دو روز نشده.
ـ به هر حال. من مطمئنم تو داری یه کارایی انجام میدی. نگو... ولی من که یه روز میفهمم.
پاهایم را جمع کردم تا با تکیه بر برانکارد از جایم بلند شوم. میخواستم هر چه زودتر به خانه بروم و دربارهی اتفاقات امروز به یک جمعبندی برسم؛ اما رالف اجازه نمیداد و میگفت ممکن است سرم آسیب دیده باشد. دکتر هم چندین بار حرفش را تایید کرد و یک سری اصطلاحات پزشکی به کار برد که اصلا از آن سر در نمیآوردم. آنها خبر نداشتند مشکل من جسمی نیست. من دردی در سینه داشتم که با هیچ دارویی درمان نمیشد. من از گذشتهام فراری بودم و تنها با آلزایمرگرفتن میتوانستم همه چیز را فراموش کنم. اصرارهای من نتیجهای نداشت و رالف همچنان روی حرفش ایستاده بود.
ـ شاید تو یه دنده باشی؛ اما منم بلدم به وقتش چهطور لجبازی کنم. تو میری بیمارستان و یه چکآپ کامل میشی. اگر هم بخوای قهرمان بازی در بیاری با من طرفی. فهمیدی؟
از چشمانش میخواندم که نگران حال من است؛ اما او کمی در حقم بیانصافی کرد. قهرمان بازی برداشت درستی از کارهای من نبود. من فقط نمیخواستم زمان را از دست بدهم، آن هم در شرایطی پیچیدهای که نمیدانستم قرار است با چه کسانی در بیافتم. یاد تعبیر گروهبانم در زمان آموزشی افتادم. جز به جزءش را به خاطر آوردم. شباهت عجیبی بین وضعیت من و تفسیر او وجود داشت. من هم نمیدانستم دشمن پیش رویم چه شکلی است یا چه لباسی به تن دارد. آیا او دوست صمیمی من است یا شبحی که مخفیانه حرکاتم را زیر نظر دارد؟ واقعا نمیشد در چنین شرایطی به چیز دیگری فکر کرد. معلوم نبود به غیر از فلوید چند نفر دیگر در اداره پلیس نقش نفوذی را بازی میکردند و به دستور چه کسی. معلوم نبود چه رازی بین این دو نفر و مرگ اسکوتر وجود داشت و قرار است در ادامه چند نفر دیگر قربانی شوند. حتی تصور این اتفاق هم بیش از حد هولناک بود و میتوانست یک شهر را به هم بریزد.
romangram.com | @romangram_com