#تعقیب_سایه‌ها_پارت_22

لحظهٔ وحشتناکی بود. همانند صورت و حرارت نفس‌هایش که هر بار قلب مرا از جا بیرون می‌کشید. مردی که پشت فرمان نشسته بود، دیگر راننده نبود. او چهره‌ای بود در قاب گذشته که روز‌ها و ماه‌ها از آن فراری بودم و اساسا یکی از دلایل پناه‌آوردن به حرفهٔ پلیسی، کنده‌شدن از همین گذشته بود. گمان کردم اسیر کابوس شده‌ام؛ اما چه کابوسی واقعی‌تر از اینکه صدایش هنوز هم در گوشم است؟ نفسم بند آمده بود و نمی‌دانستم چگونه از این جهنم فرار کنم.

او اسلحه‌ای از جیب بارانی‌اش بیرون کشید و درست در مرز بین ابرو‌هایم قرار داد: من رو یادته؟ من همونی‌ام که قربانی حماقت‌های تو شد. نگاه کن...

با دست صورت خود را نشان داد و باز گفت: این بلا رو تو سر من آوردی. یادت می‌اد؟ فکر کردی بعد از این همه مدت فراموشت می‌کنم؟ نه. نمی‌دونی چه‌قدر لحظه‌شماری کردم. چه‌قدر برنامه چیدم تا این روز فرا برسه. لحظه‌ای که مغزت رو از جمجه‌ات بیرون بریزم.

نمی‌دانم چه مرگم شده بود که هر چه تلاش می‌کردم قادر به حرف زدن نبودم و تنها ناله می‌کردم: نه صبر کن الکساندر؛ بذار برات توضیح بدم. من تو این اتفاقات بی‌تقصیرم. درسته، اشتباه کردم... اما همش یه اشتباه بود. من نمی‌خواستم بلایی سر تو و اون بیاد. باور کن نمی‌خواستم اتفاقی براتون بیفته...

ـ وصیت کن.

دیگر مطمئن شدم یک کلمه از حرف‌هایم را نشنیده است. چشمانم را بستم؛ مثل کسی که در انتظار مرگ باشد. بدنم داشت سرد می‌شد؛ در حالی‌که هنوز دردی احساس نمی‌کردم. هیچ دردی در من نبود، جز ترس از اشتباهات و فرار از آن‌ها که عقل بیچاره‌ی من همیشه جلوی پایم می‌گذاشت. می‌دانستم همه چیز یک خواب است، یا یک کابوس و واقعیت ندارد؛ اما نمی‌فهمیدم و به همین خاطر زیر لب دعا کردم کسی در گوشم سیلی بزند و مرا از این کابوس‌‌ رها سازد. هیچ وقت تصور نمی‌کردم به چنین سرنوشتی دچار شوم و توسط کسی بمیرم که روزی دوست صمیمی‌ام بوده است. هنگامی که شمارش معکوس در سکوتی مرگبار فریاد شد، پمپاز قلبم شدت گرفت و به دنبالش، بدنم به شدت لرزید. این کار چندین بار تکرار شد و هر بار، شوک عجیبی به من داد. ندایی به مغزم فرمان داد و عضلات فکم به حرکت در آمد. نفس عمیقی کشیدم و بلند فریاد زدم. لحظه‌ای احساس کردم از شدت فریادم تمام اجزای بدنم از یک‌دیگر جدا شده‌اند. در آن زمان بود که چک محکمی توی صورتم خورد و ناخواسته چشمانم را گشودم. رالف با چهره‌ای نگران به همراه یک نفر دیگر بالای سرم ایستاده بود. مدتی طول کشید تا هشیار شوم و بفهمم درون برانکارد یک آمبولانس قرار دارم.

ماجرا را از زبان خود او شنیدم. ماشین ما در بلوار لانکرشیم با ماشین دیگری که سرعت غیر مجاز داشته تصادف کرده بود و من هم بیهوش شده بودم. ظاهرا خود راننده‌ی تاکسی با اورژانس تماس گرفته بود. از جزئیات اطلاعی نداشتم. این‌که آیا این تصادف اتفاقی بوده یا کار فلوید و رفقایش تا مانع از تعقیب و گریز من شوند. متاسفانه چیز زیادی از تصادف به خاطر نداشتم، جز لحظاتی که برایم به اندازه‌ی یک عمر گذشته بود. باید سر فرصت فکری هم به حال خود و این تجسم‌های بی‌سابقه که دست کمی از واقعیت نداشت، می‌کردم.

ـ جریان چیه فلیپس؟

ـ جریان چی؟

_ همین تصادف، حرفایی که بیهوش بودی زدی. چیزی هست که به من بگی؟


romangram.com | @romangram_com