#تعقیب_سایه‌ها_پارت_21

ـ همون جا وایسا. جلو بیای گردنش رو می‌زنم.

وقتی او آرام و محتاطانه از عرض خیابان عبور کرد، کلودیس را به زمین انداخت و به سمتی فرار کرد. بیشتر از آن که مشتاق دستگیری او باشم، نگران کسی بودم که از ترس بدنش می‌لرزید و به سختی نفس می‌کشید. جویای حالش شدم و آن موقع بود که او گفت آن مرد برادرش است و کاری با او نداشته باشم. در حالی‌که نه این اتفاق را باور کرده بودم و نه حرف‌های کلودیس را، لحظه‌ای مصمم به دستگیری او شدم. دلم راضی نمی‌شد چنین آدمی آزادانه در شهر بگردد و هر وقت هــ ـو*س اخاذی کرد، با چاقویش دیگران را بترساند. همزمان که می‌دویدم، یاد حرف‌هایی افتادم که بین این دو نفر رد و بدل شده بود و برای سوال‌هایی که در ذهنم ایجاد شده بود، جواب‌هایی یافتم که تاکنون قادر به پیدا کردنش نبودم. اعتیاد یا قمار، تنها عاملی بود که می‌توانست فردی را تا این حد به لجن بکشاند که حتی به خواهرش هم رحم نکند.

اورت به سمت کوچه‌های باریک و تو در تو می‌دوید. به گمانم می‌خواست از راه پنجره‌ها وارد خانه‌ای شود؛ اما تاکنون موفق نشده بود.ربا وجود فاصله‌ای که بین ما بود، توانستم او را در کوچه‌ای که انتهایش با سیم‌های فلزی مسدود شده بود گیر بی‌اندازم. تلاشش برای بالا رفتن نتیجه‌ای نداشت؛ زیرا سیم‌ها خیلی بلند بودند. به ناچار برگشت و به من نگاه کرد. او هم مثل من نفسش بند آمده بود و تا مدتی توان حرف زدن نداشت.

گفت: خب، دیگه رسیدیم به آخر خط. حالا منم و تو.

چاقویش را از جیبش بیرون کشید. آن را چند بار از دستی به دست دیگرش داد و در نهایت مقابل من گرفت. چاقویش تیز بود؛ مثل دو چشمی که به دقت مرا زیر نظر گرفته بودند. خواستم اسلحه‌ام را در بیاورم. او بر خلاف دفعه‌ی قبل تنها بود و می‌شد با تیری در پایش، او را زمین گیر کرد؛ اما منصرف شدم؛ چون نمی‌خواستم به خاطر آن شلیک مورد مواخذه قرار بگیرم. در این مورد قوانین سختی وجود داشت.

قدمی به سمتش برداشتم و او هم به تقلید از من جلو آمد. زمانی که صورتم را هدف گرفت تا زخم عمیقی به یادگار بگذارد، مچ دستش را در هوا گرفتم و به پشت سرش چرخاندم. بازوان تنومندی داشت و این کار انرژی زیادی می‌خواست؛ ولی من از پس او برآمدم و بعد، محکم او را به سیم‌های فلزی چسباندم. با فریاد بلندی چاقو از دستش‌‌ رها شد. بی‌درنگ دستبندم را در آوردم و به دستش و سیم‌های فلزی زدم. دیگر اعتنایی به او نداشتم. نه به تلاش‌هایش و نه به ناسزاهایی که بعد از آن بلند بلند می‌گفت. دیگر آرام شده بودم.

کنجکاو بودم بدانم کار بازجویی از شرودر چه نتیجه‌ای داشته است. آیا او همدست خود فلوید را معرفی کرده است یا خیر. اساسا به همین خاطر بود که با وجود این‌که هنوز یک ساعت نگذشته بود، دوباره راهم را به طرف اداره کج کردم. گرچه می‌دانستم دل بستن به اعترافات او با توجه به برخوردی که از وی دیده بودم عاقلانه نبود. هنوز هم برایم سوال بود چه‌طور کسی این‌قدر خونسرد بدون ترس از محاکمه روی آن صندلی می‌نشیند و دیگران را تهدید می‌کند. نمی‌دانستم آرزو کنم‌ای کاش حدس و گمان‌هایم درست باشد یا نه؛ چون در هر دو حالت موضوع پیچیده‌تر می‌شد.

مقابل درب اداره مردی را دیدم که به سختی راه می‌رفت. پا‌هایش را روی زمین می‌کشید و انگار تمام عضلاتش گرفته بودند. بادی به لپ‌ها و گلویش انداخت و سوار کادیلاک مشکی رنگی شد. هنگامی که ماشینش از کنار تاکسی‌ که سوارش بودم گذشت، تازه فهمیدم او فلوید است که علی‌رغم هیکل چاق و شکم برآمده‌اش، نتوانستم او را تشخیص دهم. این بهترین فرصت برای تعقیب او و فاش کردن اسراری بود که آرام و قرار را از من می‌گرفت. به راننده دستور دادم تعقیبش کند. گرچه او کمی دیر متوجه شد و مدتی هم سعی کرد خطرات کاری که انجام می‌دهد را گوشزد کند؛ اما نهایتا تعقیب و گریز آغاز شد. من پشت صندلی مخفی شده بودم و هر از گاهی سرم را بالا می‌گرفتم. او به طرف خیابان بانکر پیچید؛ در مسیری که ترافیک زیادی نبود؛ با این حال سرعتش را زیاد نمی‌کرد. لحظه‌ای ماشین متوقف شد. از ترس اینکه سرم را بالا بیاورم دیده می‌شوم، در‌‌ همان وضعیت ماندم و علت توقف را از راننده پرسیدم. راننده بیشتر از من کنجکاو شده بود. پرسید او کیست که تعقیبش می‌کنم؟ قاتل است یا دزد؟ چرا شماره پلاکش را یادداشت نمی‌کنم و رد او را از طریق ماشینش نمی‌گیرم؟ نمی‌خواستم جوابی بدهم؛ اما صدایش مدام در گوشم بود. در حالی‌که من به این گوش‌ها احتیاج داشتم؛ زیرا در شرایطی که نمی‌توانستم از سنگرم بیرون بی‌آیم، تنها راه برقراری ارتباط من با دنیای بیرون بود. هر چند واقعا غیر ممکن بود؛ اما شاید با همین‌ها متوجه چیزهایی می‌شدم. ماشین دوباره حرکت کرد و چندین بار سرعتش کم و زیاد شد. سعی کردم سرم را باز هم بالا بگیرم و این کار را بیشتر تکرار کنم. فاصلهٔ ما تا او فقط یک یا دو ماشین بود تا آنکه ناگهان احساس کردم این فاصله غیرطبیعی شده است. نگران از دست رفتن سوژه شدم و سراسیمه راننده را وادار به حرکت کردم؛ اما او ماشین را متوقف کرده بود.

ـ چی شده؟ چرا ایستادی؟ راه بیفت تا گمش نکردیم.

سرم را کاملا بالا گرفته بودم و در خیابانی پهن و خلوت که هیچ صدایی از آن شنیده نمی‌شد، دنبال چیزی که می‌گشتم که انگار از اول وجود نداشته است. باورکردنی نبود. مثل اینکه من وارد دنیای دیگری شده بودم. جاده‌ای بی‌انت‌ها که به مقصدی نامعلوم کشیده می‌شد و تنها رهگذرانش من بودم و راننده‌ای که بعد از مدت‌ها نگاه از طریق آینه به چشمان من، بازگشت و دوباره خیره شد.


romangram.com | @romangram_com