#تعقیب_سایهها_پارت_20
بلند شد و مثل گاوی که گاوچران خود را دیده باشد، قدمهایی سنگین و از روی خشم برداشت. دستانش را میدیدم که هر لحظه به من نزدیکتر می شد و میخواست دور گلویم حلقه بیاندازد. دندانهایش را به شدت به هم فشار میداد و پر سر و صدا نفس میکشید. باز کلودیس صدایش کرد. لحظهای بلند شد و بازویش را گرفت؛ ولی اورت با یک حرکت سریع بازوی خود را از چنگال او بیرون آورد. حتی مسئول کافه هم در تلاش بود از یک درگیری بزرگ جلوگیری کند؛ اما من برایش لحظه شماری میکردم. وقتی که شرودر مقابل چشمانم تجسم شد، سیگار به لب، خونسرد با خندهها و نگاه تمسخر آمیز، خشم درونیام که چون آتشی زیر خاکستر بود، شعله گرفت. نفهمیدم کی صندلی کنار دست خود را برداشتم و محکم به صورت اورت زدم و او به طرف پیشخوان پرت شده بود. روی سرامیکهای لـ ـختـ کافه که به سرعت سرخ میشدند، دست و پا زد تا روی پاهایش بایستد. سرش کمی گیج میرفت و این کار برایش دشوار بود.
کلودیس از این فرصت استفاده کرد و به سمتم آمد. چشمانش غبارآلود بود و صورتش خیس عرق؛ به قدری ملتمسانه به من خیره شد که گمان کردم میخواهد به پاهایم بیافتد؛ ولی او این کار را نکرد. رمقی در جانش نمیدیدم و مثل حبابی بود که هر لحظه احتمال ترکیدن داشت.
ـ من از شما معذرت میخوام قربان. قول میدم همین الان از اینجا بریم. خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باشید. اون مریضه، دیوونه است؛ هر کاری ازش سر میزنه. شما ببخشیدش.
اکنون که این ماجرا را مرور میکنم، ایمان میآورم که ما انسانها در دنیای کثیفی زندگی میکنیم. دنیایی که آدمها برای رسیدن به منافع خود، به جان یکدیگر میافتند و این وسط آنهایی که خوی حیوانی پیدا نکردهاند، قربانی خواهند شد. مثل کلودیس که دنبال راهی برای نجات اورت بود که بعدا فهمیدم برادرش است. او نمیدانست وقتی بیرحمی در دل کسی لانه کند، دیگر دوست و آشنا نمیشناسد و همه را نیش خواهد زد. کلودیس جیغ خفیفی کشید. گلویش میسوخت و این سوزش قدرت حرف زدن را از او میگرفت. گرچه هنوز گلویش با تیغهای سرد و تیز فاصله داشت؛ اما ترس از حماقتهای برادرش او را به مرز نابودی میکشاند. من نمیدانستم چهکار کنم. اورت تهدید کرد اگر قدمی بردارم، نقشهی شومش را عملی خواهد کرد. در چشمانش خشم و نفرتی میدیدم که مرا ترغیب میکرد حرفش را باور کنم.
ـ چیکار میکنی اورت؟
ـ بد بازیای رو شروع کردی جوجه پلیس، بد...
ـ خودت رو بیشتر از این توی دردسر ننداز. اگه بذاری اون بره، منم قول میدم کاری باهات نداشته باشم و به جرم حمل سلاح سرد و زورگیری دستگیرت نکنم.
ـ حرف نزن، کیفش رو بیار.
با نگاهش مرا به سمت میز هدایت کرد. دوباره گفت: حالا درش رو باز کن و هر چی پول و جواهر داره بده من.
دستورش را اجرا کردم. فکرم کار نمیکرد و از سویی نمیخواستم با یک اشتباه جان آن دختر بیچاره را به خطر بیاندازم. کاری که قبلا هم تجربه کرده بودم و هنوز تاوانش را میدهم. اورت با قدمهای رو به عقب از کافه خارج شد و من نیز به دنبالش حرکت کردم.
romangram.com | @romangram_com