#تعقیب_سایه‌ها_پارت_18

به مرور خشمم فروکش کرد؛ گرچه با مشکل تازه‌ای رو به رو شدم. من زمانی که عصبانی می‌شدم یا در یک شرایط غیر عادی تحت فشار قرار می‌گرفتم، مغزم از کار می‌افتاد و هنگامی که همه چیز دوباره به حالت اولش بر می‌گشت، آن شرایط غیر عادی تمام ذهن مرا به خود مشغول می‌کرد. این بار هم سوالی برایم پیش آمده بود که جوابی برایش نداشتم. این که شرودر چرا با وجود آن که در چنگال قانون اسیر است و به زودی حکم قانونی را برایش می‌برند، مرا تهدید کرد؟ مطمئنا این تهدید یک جمله‌ی تکراری نبود که هر مجرمی که وارد اتاق بازجویی می‌شد بر زبان بی‌آورد. شرودر تکراری نبود. طرز نگاه و لحن حرف زدنش با بقیه فرق داشت. انگار به چیزی دلگرم بود. به فرد یا افراد خاصی که او را از مخمصه نجات دهند. ممکن بود این فقط یک احتمال باشد؛ اما اگر هم واقعیت پیدا می‌کرد، باید اداره خودش را برای حوادث بزرگی آماده می‌کرد.

نوشیدنی‌ام تمام شد و یکی دیگر سفارش دادم. عطش عجیبی پیدا کرده بودم که مرا وسوسه می‌کرد به خوردنم ادامه دهم؛ در حالی‌که اصلا گرمم نبود. وقتی مسئول کافه لیوان را جلویم گذاشت، خالکوبی کوچکی روی دستش دیدم که دفعه‌ی قبل از چشمم دور مانده بود. شبیه یک جور پرنده بود. یقین پیدا کردم وقتی که آرام باشم، می‌توانم متوجه کوچکترین جزییات اطرافم شوم و دقتم بالا می‌رود. او که معنی نگاه مرا فهمیده بود، خواست راز خالکوبی‌اش را برایم تعریف کند که من با بی‌میلی منصرفش کردم. هر چند دوست نداشتم مدام به شرودر و حرف‌های او فکر کنم؛ اما تا زمانی که درباره‌اش تصمیم درستی نگرفته بودم، نباید چیز دیگری ذهن مرا مشغول می‌کرد.

چند دقیقه بعد مردی وارد کافه شد. لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت، با ته ریشی که انگار چند سالی آب ندیده بود. بوی الکل از همان دور قابل تشخیص بود و همین کنجکاوری‌ام را برانگیخت. خصوصا هنگامی که مقابل دختر جوان میز جلوی در ایستاد و خیره به او نگاه کرد. چشمانش قرمز شده بود.

ـ خوب برای خودت خوش‌گذرونی می‌کنی.

دختر که سرگرم مطالعه ی کتابی بود غافلگیر شد. به سرعت برخاست و از این حرکت سریعش نزدیک بود صندلی روی زمین بیفتد.

ـ تو...تو این جا چی‌کار می‌کنی اورت؟

ـ این دقیقا سوال منه کلودیس. من به سختی خرج خودم رو در میارم. نون ندارم بخورم. اون وقت تو هر روز تو یه کافه و بار می‌گردی و عیاشی می‌کنی؟

ـ چی می‌خوای از جونم؟ این جا هم دست از سرم بر نمیداری؟

اورت با عصبانیت صندلی را عقب کشید. دستش را به طرف لیوان کلودیس برد و آن را تکانی داد. وقتی با لیوان خالی مواجه شد، با یک ضربه‌ی ناگهانی گوشه‌ای پرتابش کرد: من کاری به تو ندارم، فقط سهمم رو می‌خوام.

ـ سهم چی رو؟


romangram.com | @romangram_com