#تعقیب_سایهها_پارت_17
ـ داری دروغ میگی.
ـ تمومش کن افسر فلیپس.
با این فریاد حرفم را قورت دادم و تا چند لحظه به مافوقم نگاه کردم.
ـ یادت رفته چه قراری با هم گذاشتیم؟ پس ساکت شو و بذار کارم رو بکنم.
نمیدانستم در آن لحظه چه واکنشی نشان دهم. از یه طرف به خاطر دروغهای شرودر عصبانی بودم و از طرفی نیز از طرز برخورد کارآگاه احساس حقارت میکردم. انگار من متهم بود و شرودر افسر پلیس لس آنجلس. نمیخواهم بگویم کارم درست بود یا نه؛ اما انتظار حمایت داشتم. آن هم وقتی که هر دو میدانستیم جز دروغ و پرت و پلا چیزی نشنیدهایم. شرودر قصد اعتراف نداشت. مثل تمام کسانی که تاکنون روی صندلیاش نشسته بودند. این طور بازجوییکردن، نتیجهای جز وقت تلف کردن نخواهد داشت. باید او تحت فشار قرار میگرفت و عصبانی میشد؛ زیرا اکثر آدمها در چنین شرایطی عقلشان از کار میافتد و متوجه حرفهایی که میزنند نیستند.
- پس اسمت فلیپسه، ها؟ تازه استخدام شدی؟ چرا؟ که خلافکارا و جنایتکارا رو دستگیر کنی؟ که جون مردمت رو نجات بدی؟ این شهر فاسد شده. دیگه نمیشه براش کاری کرد. هر کی هم که بخواد درگیر بشه، فقط به خودش صدمه میزنه. بهتره هر چه زودتر از این جا بری، قبل از این که قربانی بشی. به فکر جونت باش، قبل از این که بقیه به فکر گرفتنش بیفتن.
مستقیم و خیره در چشمانش نگاه کردم. این حرف نه تنها بیشتر مرا عصبانی کرد، حرصم را هم در آورد. با خود گفتم کاش کسی کنارم ننشسته بود و دست و بالم را نمیبست.
در آن اتاق تنگ و شیشهای به شرودر حسابی خوش میگذشت. من مثل یک برنامهی تلوزیونی بودم و او، یک پایش را روی دیگری انداخته بود و از تماشایم لذت میبرد. سیگار دود میکرد و هنگامی که از خشم به حد انفجار میرسیدم، با خونسردی به من لبخند میزد. او با حرکاتش تمرکز مرا از بین میبرد. جو اتاق سنگین بود و سنگینتر هم شد، وقتی که او مرا خیابانی خواند. بعد از آن به قدری عصبانی شدم که کارآگاه برای جلوگیری از هجوم احتمالی من، شرودر را با چند ماده و تبصرهی قانون ترساند؛ در حالیکه میدانست اثری ندارد. پاهایم به حرکت در آمدند و مشتم گره شد؛ اما بالا نیامد. نمیدانم چرا تمام بدنم یک لحظه خشک شده بود و جز چشمانم که به شرودر دوخته شده بود و خشم و نفرت در آن موج میزد، هیچ کدام واکنشی نشان ندادند. هنوز هم وقتی یاد آن روزها میافتم، حسرت میخورم که چرا صورت او را مانند چشمانم قرمز و خونی نکردم.
کارآگاه مرا از اتاق بازجویی بیرون انداخت. این برایم بهتر بود؛ چون دیگر نمیتوانستم گوشهای بایستم و به خزعبلات شرودر گوش دهم. حداقل این گونه هوایی به سرم میخورد و اکسیژن تازه تلاطم ذهنم را از بین میبرد. اداره را ترک کردم و به این امید که با آرامش همه چیز را از اول مرور کنم، به خیابانها پناه بردم. گرچه هنوز هم معتقدم نباید تهمت شرودر را بدون جواب میگذاشتم. من آدم عصبی و بداخلاقی نبودم. اکنون هم نیستم؛ اما مشکل من اصالت خانوادگیام بود که زیر سوال رفته بود. سخت است برای حفظ چیزی با جان و دل زحمت بکشی و بعد یکی مانند او که خودش پروندهی قطور و سیاهی زیر بغل دارد، چنین حرفی بزند.
صدای جیرینگی مرا به خودم آورد. فهمیدم وارد کافهای شدهام بدون آن که بخواهم. با خود گفتم حالا که تا این جا آمدهام، بهتر است نوشیدنی خنکی سفارش دهم و در این خلوت با خودم خلوت کنم. داخل کافه جز زن جوانی که در اولین میز پشت به در ورودی نشسته بود و مرد میانسالی که کنار پنجره لیوانش را با حرص سر میکشید کسی را ندیدم. سفارشم را به مرد پشت پیشخوان گفتم و اسکناسی روی میزش گذاشتم. دیگر جواب سوالش را ندادم که نوشیدنیام خنک باشد یا نه، لیوانم چه اندازه باشد. برای من که همیشه قهوه را سرد میخورد، این چیزها اهمیتی نداشت.
romangram.com | @romangram_com