#تعقیب_سایهها_پارت_16
ضربهای به میز زد. صدایش تیز و گوش خراش بود و هر لحظه بدتر هم میشد.
ـ باز که حرف خودت رو میزنی. من اصلا نمیدونستم اون یارو مرده. تا وقتی که آدمات ریختن تو خونهام. اصلا میخوام بدونم اونا به چه اجازه وارد ملک من شدن. ازتون به همین خاطر شکایت میکنم.
ـ به موقعش به اونجا هم میرسیم. فعلا ثابت کن بیگناهی و اگه بی گناهی و اون رو نکشتی، چرا فرار کردی؟
ـ تو هم اگه جای من بودی و میدیدی چند تا پلیس مثل سگهایی که قلاده پاره کردن میریختن تو خونهات، میترسیدی و همین کار رو میکردی. نمیکردی؟
کارآگاه لحظهای سکوت کرد و به مجرم خیره شد. نمیدانستم در ذهنش چه میگذرد. او خونسرد بود و حتی در چهرهاش هم با شنیدن این حرفها واکنشی دیده نمیشد. گمانم در تلاش بود شخصیت شرودر را از چشمانش بخواند و با شیوهی خودش از او حرف بکشد؛ اما من هر لحظه عذاب میکشیدم. از بوی سیگاری که همچنان توی اتاق بود، صدای شرودر که به جیغهای زنانه شباهت داشت، عرقی که روی پیشانیام در اثر گرما جمع شده بود و سوزشش را احساس میکردم و از همه مهمتر، قصههایی که او میبافت و من محکوم به شنیدنش بودم.
ـ اسلحهی تو تو صحنهی جرم پیدا شده. بهتره انکار نکنی.
شرودر بیشتر به جای آن که از این گفته متعجب شود، خندید و لحظهای با انگشتان دستش بازی کرد. ذعتماد به نفس عجیبی داشت. هر چند داد و فریاد میکرد؛ اما مطمئنا به چیزی دلگرم بود.
ـ اسلحه؟! حتما از تو خونهام دزیدن. یکی خواسته برام پاپوش درست کنه کارآگاه. من دشمن زیاد دارم.
نتوانستم خود را کنترل کنم و با صدای بلندی پرسیدم: تو که ادعا میکنی اسلحهات رو دزدیدن چرا گزارش سرقت ندادی؟
به سرعت به من خیره شد. با چشمانی درشت و برق نگاهی که از شمشیر هم برندهتر بود: مثل این که نمیفهمی. ما داریم دربارهی اسلحه صحبت میکنیم، نه یه پاکت سیگار که هر لحظه بخوام سراغش رو بگیرم.
romangram.com | @romangram_com