#تعقیب_سایه‌ها_پارت_14

همان‌طور که آقای جونز گفته بود، او لحن مهربانی داشت. مثل پدری رفتار می‌کرد که بخواهد با فرزندش صحبت کند؛گرم و صمیمی. نه رییس یه اداره بزرگ با دم و دستگاه و تشکیلاتی که آدم در پیچید‌گی‌اش گم می شود.

ـ همین الان داشتم پرونده‌تون رو می‌خوندم. این‌جا نوشته قبلا توی جنگ هم شرکت کرده بودین. درسته؟

ـ بله قربان.

نگاه هردویمان تا چند لحظه به یک‌دیگر دوخته شد. احساس می‌کردم این نگاه را قبلا جایی دیده بودم؛ اما نمی‌دانستم کجا.

ـ گزارش ماجرای دیشب به دستم رسیده. کارتون واقعا قابل تحسین بود. این اداره به جوون‌هایی مثل شما که تو کارشون جدی باشن احتیاج داره.

ـ ممنون قربان.

وقتی سکوتم طولانی شد، پرسید: مثل این که با من کار داشتی. نه؟

مکث‌های پی‌در‌پی من و کلماتی را که شمرده شمرده ادا می‌کردم، به خاطر احترام گذاشتن به او بود. هر چند تنها یک تصویر سریع از او در ذهنم ساخته بودم و همچنان شناخت کافی از او نداشتم؛ اما رییسم بود. درست همانند زمان جنگ که با وجود مخالفت‌ها و ناسازگاری‌هایی که با مافوقمان داشتیم، اطاعت از آنان را اولویت کارمان قرار داده بودیم.

ـ اتفاقا درباره ماجرای دیشب می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. می‌خوام اگه اجازه بدین کار بازجویی از شرودر رو من انجام بدم.

با حفظ وقار و طمانینه، تبسمی کرد و سپس بلند شد و مقابلم قرار گرفت.


romangram.com | @romangram_com