#تعقیب_سایهها_پارت_13
ـ به خاطر این که آقای هانت مرد شریف و نازنینه، پایبند قوانین. نسبت به کاراش احساس مسئولیت داره. چیزی که هر روز در آدما کمرنگتر میشه. میدونی اگه تو کشور یا حداقل تو این شهر خراب چهار تا آدم مثل ایشون بودن چی میشد؟
ـ شهر خراب؟ یعنی اینقدر وضع بده؟
ـ مگه روزنامهها رو نمیخونی؟
ـ نه، از روزنامهها خوشم نمیاد؛ من رو یاد خبرهای بد میاندازه.
ـ حق داری. البته این خبرنگارها هم دست کمی از اون عوضیهایی که گفتم ندارن. بعضی وقتا حقایق رو مخفی میکنن، گاهی هم اغراق. فقط کافیه یه قتل یا جنایتی رخ بده؛ مثل یه سگ شکارچی از لونه هاشون میان بیرون. اون قدر لای دست و پات میچرخن و بو میکشن تا همه چیز رو بفهمن. هیچوقت نتونستم باهاشون درست ارتباط برقرار کنم. این توصیه رو از من داشته باش؛ سعی کن با آقای هانت رابطهی خوبی برقرار کنی. اون آدم خوبیه. اگه تو هم خوب باشی، میتونه کمکت کنه و باعث پیشرفتت بشه.
سری تکان دادم و از او دور شدم. با خود گفتم اگر واقعا این حرف حقیقت داشته باشد و بشود حساب آقای هانت را از امثال فلوید جدا کرد، شاید بتوانم با کمک او کارهای بزرگی بکنم. شاید بتوانم ریشهی فساد را قبل از آن که گریبان بیشتری بگیرد بخشکانم.
یادم رفت از آقای جونز بپرسم اتاق رییس کجاست و این مسئله برای من چالش ایجاد کرد. مجبور شدم از علائمی که به راهرو ها نصب شده بود استفاده کنم و کمی زمان را از دست دادم. اتاق او در طبقه بالا قرار داشت؛ بعد از میزهایی که چند زن جوان پشت آن مشغول تایپ و کارهایی از این دست بودند.
آدام هانت مرد میانسالی بود؛ لاغر با صورتی کشیده. چشمان ریزش به سرعت روی ورقههایی که زیر دستش بودند سر میخوردند. سکوت کرده بود و حتی صدای نفسکشیدنهایش هم با تاخیر شنیده میشد. کمی طول کشید تا او متوجه حضور من شود؛ اما وقتی هم که شد، کاغذها را کنار گذاشت و نگاهش را به من متمرکز کرد.
ـ صبح به خیر قربان. من کل فلیپسام؛ افسر جدیدتون که تازه دیشب مشغول به کار شدم. میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
ـ اوه؛ پس آقای فلیپس شما هستین. خوشحالم که میبینمتون. بفرمایین بشینین.
romangram.com | @romangram_com