#تب_آغوش_سرد_پارت_95

بااین حرفم حنانه زد زیر خنده گفت:دختر تو آدم بشو نیستی .
.
اون روز کلی بهمون خوش گذش ت وقتی ش ب کادو روز مادر به مامانم دادم
کلی خوش حال ش د ومنم برای اینکه لبخند روی لب مادرم بیاد هرکاری رو
انجام میدادم.
ومن شده بودم، چکامه قبل که همه از شادبودنش حرف میزدند وحنانه هم این
مدت خیلی بهم سر میزدو باز مثل قدیماا دخترای شر محلمون شده بودیم
*****
روزها مثل برق و باد میگذشت و امروز هفتم مهر هست ومن هنوز توی رخت
خوابم هستم .
با صدای زنگ گوشیم چشمهای پوف کرده ام رو باز کردم و
که شماره حنانه نمایان شد.
برق از سرم پرید تندی پتو رو از روی خودم برداشتم و پریدم توی حیاط دست
و صورتم ش ستم ودوباره توی اتاقم امدم ولبا سی که دوروز پیش با حنانه برای
دانشگاه خریده بودم از کاورش بیرون اوردم وتند تند پوشیدم.
ین مانتو رنگ س ورمه ای وباش لوار و مقنعه مش کی که حس ابی به قیافم می
امد.
مامانم تازه دا شت از خواب بیدار می شد که گفت:ببخش دخترم هنوز صبحانه
اماده نیست.

romangram.com | @romangram_com