#تب_آغوش_سرد_پارت_94
گفتم:از انتر دو دقیقه دیر امدماا.
که گفت:حرف نباشه بریم که داره دیر میشه،
با کلکلهامون
از خونه بیرون زدیم.
هوای تابستون بود و اتیش از اسمون میبارید
ولی با کل کل های حنانه گرما رو بیخیال شدم.
بعد از ین ساعت راه امدن به بازار اصلی رسیدیم.
خیلی وقت بود به بازار نیومده بودم.
کلی چیزای قشنگ داشت بهم چشمن میزد ولی من پولی زیادی نداشتم.
حنانه که هی قیمت اجناس رو میپرسید،
که یهویی بااخم من روبه رو شد گفتم:حنانه قرارنیست هی این فروشنده ها رو
انیت کنیاا چیزی که میخوای قیمتش بپرس.
که اونم غر غر کرد و گفت:باشه ولی باید قیمت ها رو بدونم یا نه!؟
خلاصه دو ساعتی توی بازار چرخیدیم ومن برای مامان فرشته ام چادر نمازی
گرفتم وین جفت صندلهای راحتی ..
حنانه هم برای مامانش ین جفت صندل گرفت وین روسری،
انقدر خسته شدیم که حنانه گفت بریم ین کافی شا بشینیم وین نوشیدنی
تگری بخوریم.
باز شدم چکامه شر و شیطون گذشته و گفتم:بیا بریم یکی دونفر هم مخ بزنیم.
romangram.com | @romangram_com