#تب_آغوش_سرد_پارت_92
چجوری بزرگ میشه .
هنوز هم جای خالی بچه ای که توی شکمم دیگه نبود حس میکردم.
الان حتما سه ماهش هست.
توی دلم قربون صدقه
بچه نداشتم بودم و به حال خودم گریه سر دادم.
بااینکه هر شب خوابهای نامبهم از چهره ین بچه توی خواب میدیدم ولی دلم
هرروز خون به جیگر میشد.
بااینکه به ظاهر گذش ته نه چندان دورم فراموش کرده بودم ولی درحقیقت
فراموش نمیشدند.وهر روز بیشتر توی وجودم بیقرارتر میشد.
نمیدونم چقدر توی اتاقم نش س ته بودم وبه فکر بچه نبودم بودم که ص دای
درحیاط امد.اشکهام رو با پشت دستم پاک کردمو
سریع دکمه های مانتو رو بستم و از اتاق بیرون امدم.
که
حنانه توی دالان خونمون ایستاده بود رو دیدم.
حنانه دوست دانشگاهیم بود که خونشون نزدیکی خونمون بود.
بهش زنگ زده بودم که برای خرید به همراهم بیاد.
با لبخند بهش گفتم داخل بیا.
اونم غرغر کنان وارد حیاط شد گفت؛تو که هنوز اماده نشدی!؟
خندیدم گفتم:الان میام.
romangram.com | @romangram_com