#تب_آغوش_سرد_پارت_89
توی باغ درحال قدم زدن بودم که یهویی پریناز جلوم ظاهر شد.
چقدر دلم برای این فسقلی تنگ شده بود.
اونم تا منو دید بدو به سمتم امد و گفت:سلام خان داداش
محکم بغلش کردم گفتم:
فدای
خان داداش گفتنت بشم.
ب عداز چ ند لح ظه توی آغوش گرفتنش از بغلم بیرون ا مدو با ین غم توی
صداش گفت:داداش
گفتم:جون داداش
گفت:دیشب که زنگ زدم عمارت تا خبر به دنیا امدن دخترت بدم.
ولی وقتی هوردخت گفت:حتی نذارین چکامه بچه رو ببینه دلم خیلی به حال
چکامه سوخت.
چون این چندماهی که اونجا بودیم همدم دردهایی که از دوری خانواده اش
میکشید با بچه توی شکمش میگفت وخیلی انتظار میکشید که زودتر بچه رو
ببینه ..
اما هوردخت گفت:اونو به شهر ببرن و مقداری بهش پول بدن.
اهورا هم به دستورهای هوردخت عمل کردوچکامه رو شبانه به تهران برد.
پریناز داشت از دردهایی که چکامه توی این چندماه کشیده بود تعریا میکرد
و دل من خونتر میشد.
romangram.com | @romangram_com