#تب_آغوش_سرد_پارت_88

بچه خودمون هست.
اشرف خاتون دهنش بازموند ازحرف هوردخت گفت:
مادر چی میگی!؟
هوردخت گفت:این دختر خوشگلم اسمش چکاوک هست.
بچه منو شاهرز هست.
اشرف خاتون مثل همیشه فضولیش گل کرده بود دوباره پرسید
گفت:رفتین از پرورشگاه بچه اوردین!.؟
من کلافه از اینکه به بچه خودم بگن پرورش گاهی به اش رف خاتون توپیدم
گفتم:ا شرف خاتون از این به بعد این بچه جزی از خاندان ما مح سوب می شه
وکسی حق نداره اون پرورشگاهی بنامه.
از صلابت صدام ساکت شد چیزی نگفت.
نمیدونمچرا با حرف اشرف خاتون ناراحت شدم.
هوردخت تعجب کرده بود ازاینکه از این بچه طرفداری میکردم.
خودمم نمیدونستم چم شده بود.
این عصبانیتم از کجاسرچشمه میگرفت نمیدونستم!؟
نیاز به هوای تازه داشتم .
هوردخت واش رف خاتون رو ترک کردموبه س مت باغ که بوی بهار میداد قدم
برداشتم.
خدمتکارا جلوم خم راست میشدن ولی فکر نکر من جای دیگه ای بود.

romangram.com | @romangram_com