#تب_آغوش_سرد_پارت_86
بی هوا طرف بچه ای رفتم؛ که درحال گریه کردن بود.
هوردختم چقدر شاد بود.
تا منو دید پرنوق از سرجاش،بلند شد امد طرفم گفت:شاهرز بیا بچه ات رو
ببین چقدر نازه.
بچه ام!؟
یعنی بچه منو چکامه بود!؟
بااینکه محمد امینم رو چندس اله از که دس ت داده بودم ولی همون حس ی
شادی که موقع به دنیا امدن محمد امین داشتم الان همداشتم.
خیلی دلم میخواست بچه رو از نزدین ببینم.
یکم خودم رو به هوردخت نزدیکتر کردم.
که با ین جفت چشم عسلی روبه رو شدم.
بچه ای که پوست سفیدی وموهاش مشکی براقی داشت.
ولی بادیدن چهره بچه
لحظه ای چکامه رو جلوی چشمام دیدم.
یاد چکامه افتادم یعنی الان کجا بود!؟
نمیدونم چرا به زنی که حکم آزادیش امده بود فکر میکرد!؟
همین جور
داشتم بچه رو نگاه میکردم که هوردخت گفت:شاهرز بچه دختره، اسمش چه
میخوای بذاری!؟
romangram.com | @romangram_com