#تب_آغوش_سرد_پارت_85
یعنی حس بلند شدن از روی تخت نداشتم.که
هوردخت که چندسانتی من خوابیده بود.
بلند شد و رفت گوشی برداشت.
من باز به خواب رفتم.
نمیدونم ساعت حدود چند صبح بود، که با صدای گریه ین بچه که از طبقه
پایین به گوشم رسید بیدار شدم .
اولش فکر کردم دارم خوابم میبینم ولی وقتی چشمام رو باز کردم وهنوز صدای
گریه بچه می امد.
یعنی ین بچه توی عمارت ما چکار میکرد!؟
سریع از سرجام بلند شدم وتی شرتم از روی ع سلی کنار تختم بردا شتم وبه
سمت طبقه پایین قدم برداشتم.
دل توی دلم نبود که ببینم این صدای بچه مال کیه!!
چکامه روزهای آخر بارداریش میگذرونه!!؟
یعنی بچه دنیا امده!؟
قدمهام رو بلندتر برداشتم.
به طبقه پایین امدم
وقتی که هوردخت توی سالن عمارت با ین بچه توی بغل دیدم .
قلبم شروع کرد به تپیدن.تا تا
درونم ین حس جدید به وجود امد.
romangram.com | @romangram_com