#تب_آغوش_سرد_پارت_84
نیازی نیست باهاش همخوابی بکنی چون چکامه حامله اس .
بااین حرفش واکنشی نشونش ندادم.
ولی توی دلم ین حس خوبی داشتم.
روزها گذشت ومن دورا دور چکامه رو میدیدم .
روز به روز داشت تپلتر میشد.
ولی ین غم بزرگی توی چشماش بود که راحت میشد درک کرد.
حدود س ه ماهی گذش ته بود که هوردخت گفت:چکامه رو با پریناز خواهری
که از وقتی پدر و مادرش مردن ٬ش د خواهرم واهورا که تنها یارم توی عمارت
بود و همبازی
بچگیام فرستاده ویلا .
هوردخت رفتارش کمی عجیب وغریب شده بود ولی بازم سعی میکرد خودش
رو خونسرد نشون بده
تااینکه چکامه به ویلا رفت ورفتارهای عجیب هوردخت هم کمتر شد.
*******
روزها در پس یکدیگر گذشت.
تااینکه نصا شب بود تلفن خونه به صدا در اومد.
من انقدر خسته بودم حوصله بلند شدن از روی تخت خواب نداشتم.
بااینکه همیشه از تلفن های نیم شب استرس میگرفتم ولی اینبار کنجکاویی به
خرج ندادم.
romangram.com | @romangram_com