#تب_آغوش_سرد_پارت_8
همه ی حرفاش تلنگری بود که بهم بفهمونه برای چی اینجا هستم.
دوباره یاد شرایط صیغه نامه افتادم .
صغیه نامه ای که با اومدن ین بچه تموم میشد. و من مجبور بودم برای گرفتن
حکم آزادیم بچه ای به دنیا بیارم و اون رو صحیح و سالم تحویل نقابدار بدم.
این چند روز خیلی بهم سخت گذشته بود .
و هوردخت هم داش ت بدبختی های منو مرور میکرد .دیگه تحمل نداش تم
چیزی از این بدبختی هام رو بش نوم به قدر کافی داش تم از این موض وع رن
میبردم.
بحث رو عوض کردم
گفتم:چرا کسی اینجا نیست ؟
هوردخت متوجه شد که نمیخوام در مورد بچه حرف بزنم بیخیال شد و جواب
سوالم را داد.
گفت:اینجا آدمهای زیادی زندگی میکنن فقط امروز نیستن . فردا برمیگردن.
گفتم:چرا مگه کجا رفتن ؟هنوز درس ت نفهمیده بودم هوردخت اینجا چکاره
است؟
گفت:ب شین اول برات چیزی بیارم بخور.بعد برات تو ضیح میدم. باید تقویت
شی.
نشستم روی صندلی پشت میز.
متوجه نگاه های یهویی هوردخت به خودم بودم و این منو معذب میکرد.
romangram.com | @romangram_com