#تب_آغوش_سرد_پارت_7

گفت:خوشبختم چکامه .
لحظه ای شوکه شدم.اسم مرا میدانست.
س وال های متعددی توی نهنم بود س والهایی که وجودم رو به غوغا و آش و
تلاطم دریا تبدیل کرده بود .
منم بهش لبخندی زدم گفتم :همچنین .
ازم پرس ید حالت خوبه ؟منظورش رو خوب فهمیدم. خجالت کش یدم از
دردی که دختری بعد از شب زفاف داره.
یاد مادرم افتادم . اگه الان چکامه دردمندش رو میدید ،چه حالی پیدا میکرد.
هوردخت دید حرفی نمیزنم .چیزی نپرسید.
و بهم نزدیکتر شد
با د ستهای پلا سیده اش صورتم رو لمس کرد گفت:دختر زیبایی ه ستی مثل
ماه شب چهارده میمونی. چشمان
عسلیت دل هر مردی رو میتونه تصاحب کنه .
همه حرفهاش، از روی حسرت بود.
نگاهش رو از چهره ام گرفت و روشو برگردوند سمت پنجره که از اونجا نمای
باغ به خوبی پیدا بود.
یهویی گفت :فرزندی بیار تا ملکه دو جهان بشی.
همین جور داش ت بهم ش وک وارد میکرد. هوردخت کی بود که از همه چیزم
خبر داشت!!!

romangram.com | @romangram_com