#تب_آغوش_سرد_پارت_74
ولی هوردخت نذاشت که به درمانش ادامه بدیم.
همون دوس اعت بیمارس تان رو ٬روی س رش گذش ت و پس رمون رو ازم
میخواست.
بااینکه کلی بهش آرامش بخش تزریق کردن ولی آروم نمیگرفت.
مجبور شدیم با ین پزشن وپرستار به عمارت برگردیم.
همون روز محمد امینم رو بهشت رضا به خاک سپردم.
*****
بعد از مرگ محمد امین هوردخت تغییر کرد.
دیگه مثل سابق نشد افسردگی سروقتش اومد.
حتی از من که عا شقش بودم د ست ک شید وخودش رو توی اتاق محمد امین
حبس میکرد وروزها وشبهاش اونجا بود.
من برای اینکه بتونم داغ پسرم رو تحمل کنم به شرکت پناه آوردم.
وکمتر به خونه میرفتم.
بااین که س عی میکردم هورد خت رو از افس ردگی بیرون ب یارم ولی موفق
نمیشدم...
تقریبا دو سال و نیم از زندگیم ٬بی عشق هوردخت گذشت.
تااینکه ین روز وقتی از سرکار خسته وکوفته به عمارت برگشتم.
بعد از مدتها هوردخت رو توی لباس شین ومجلسی دیدم.
قلبم متعلق به زنی بود که وجودم رو به آتیش میکشید.
romangram.com | @romangram_com