#تب_آغوش_سرد_پارت_72
شده؟
چرا مثل بچه ها همه چیزو میشکونی؟
قطره اشکم رو که دید.
دلنگرون شونه های مردونه ام رو تکون داد گفت :میگم چی شده؟
شروین پسر عموم وبرادر هوردخت بود.
گفتم:محمد امینم مرد.
شوکه از حرفم با تمنا و التماس گفت:شاهرز این چه حرفیه که تو میزنی؟
صبح به هوردخت ومحمد امین سر زدم گفت:دایی شب بیا خونمون میخوایم
جشن دون انار بگیریم.
شروین میگفت منم گریه میکردم.
طاقت نیاوردم گفتم:محمد امینم مرده..
شروین گفت:داری چرت میگی.
آخه محمد امینم عشق همه بود.
شونه هام لرزید.
سریع سویچ ماشینم رو از روی میز برداشتم.
همه ین جوری نگاه میکردن و متاسا بودن.
با شروین راهی عمارت شدیم بعد از ین ساعت رانندگی پرسرعت به عمارت
رسیدیم...
زنی رو دیدم که نص ا بدنش س وخته بود و همه اهالی عمارت دورش جمع
romangram.com | @romangram_com