#تب_آغوش_سرد_پارت_70
میگفت:این عمارت اجدادمون هس ت وهمیش ه باید زندگی داخلش جریان
داشته باشه.
هوردخت دختر عموم بود.
از کوچکی عاش قش بودم . تنها پس ر فرهاد خان بودم وخیلی مغرور . ولی
غروری درمقابل هوردخت نداشتم.
تااینکه شد همسرم و عشقمون زبون زد کل خاندان شد وبعد از ین سال ثمره
عشقمون ین پسر شد که اسمش رو محمد امین گذاشتیم کپی هوردختم شده
بود نگاهش چشماش ...
دوسالش که شد وقتی گفت:بابایی انگار کل دنیا رو بهم دادن ...
خیلی خوشبخت بودم .
یکروز که توی دفترم بودم و حسابهارو چن میکردم.
صدای الارم مخصوص خط ین گوشیم بلند شد.
خنده ای روی لبم اومد.
تنها کسی که شماره خط یکم را داشت ٬خانمم هوردخت بود.
اخمهام باز شدگوشی از روی میز برداشتم و دکمه اتصال گوشیم را زدم.
گفتم:سلام عشقم .
یکدفعه صدای گریه خواهرم پریناز توی گوشی پیچید.
باگریه های پریناز دلنگرون شدم واز روی صندلی بلند شدم گفتم:پریناز چی
شده؟
romangram.com | @romangram_com