#تب_آغوش_سرد_پارت_68

سینی رو ازش گرفتم گفتم:مامان این همه گردو واسه چیه؟
توی صورتم لبخندی پر از شوق زد گفت:
آوردم دختر نازم بخوره.
دستهاش رو توی دستم گرفتم وب*و*سه ای بهشون زدم.
گفتم:مادر خیلی دوستت دارم.
خندید گفت:قربونت برم مادر. اونم ب*و*سه ای به سرم زد.
گردوها رو از پوستش جدا کردم.
و با عشق شروع کردم به خوردن .
مادرم منتظر بودتعریا کنم چرا یهویی بی خبر رفتم.
گفتم:مامان این مدت پرس تار خوب بهت رس ید وازت مراقبت کرد؟ خندید
گفت:همون هفت وهشت ماهی که بود خیلی بهم کمن کرد.
گفتم:خداروش کر مامان که حالت خوب خوب ش ده وبعدش ین داس تانی
س رهم کردم تحویلش دادم که رئیس ش رکت توی جنوب خیلی مهربون بوده
وپول عمل تورا داده واینکه بابت اینکارش ٬ین مدت براش کار کنم واونم ازم
راضی بود.
نمیتونستم دروغم رو خوب جمع وجور کنم از جام بلند شدم گفتم:
مامان دلت برای آشپزی دخترت تنگ نشده؟
مادرم کلافگیم را فهمید ولی به رویم نیاورد.
گفت:چرا مادر خیلی تنگ شده .

romangram.com | @romangram_com