#تب_آغوش_سرد_پارت_61

من چکامه ، توی این سن کم ین بچه آورده بودم که الان نداشتمش.
فاطمه خانوم کمکم کرد روی تخت نشستم و سینی رو جلو خودش گذاشت با
قاشق سو بهم داد خوردم.
تنم کمی یخ بود اونم به خاطر خون زیادی بود که از دست داده بودم .
سو رو که کامل خوردم کمی بدنم گرم شد . فاطمه خانونم پتو انداخت روی
پاهام گفت:بهتره فراموشش کنی چون دیگه امکان نداره ببینیش.
بهتره اس تراحت کنی موقع قرص هات بهت س ر میزنم و اگه چیزی احتیاج
داشتی صدام کن.
اینها رو گفت و رفت.
این حقیقت تلخ زندگیم بود .
ین سال از زندگیم چه زود گذشت . با کلی خاطره.
یعنی بچه ام دختره یا پسر؟
انگار آدمهایی که یکسال باهاشون زندگی کردم وجود نداشتن.
پریناز واهورا،هوردختی که نمیدونم چرا ازش متنفر شدم.
خاله زهره، اش رف خاتون، اون عمارت اون خونه ویلایی...ونقاب دار چش م
گربه ای!!
الان هیچکدوم از این آدمها رو نه نشونه ای ازشون داشتم و نه حتی میتونستم
پیداشون کنم...
شاید تقدیر این بوده نمیدونم!

romangram.com | @romangram_com