#تب_آغوش_سرد_پارت_60

خودش هم کنارم روی تخت نشست.
دستهای یخ کرده ام را توی دستاش گرفت گفت :دخترجون گریه کردی؟
دستمو کشیدم روی شکمم که دیگه برآمدگی نداشت گفتم:
تاحالا شده چیزی که نه ماه انتظارش رو دا شتی ازت بگیرن و حتی اجازه ندن
برای ین لحظه ببینیش ؟
تازه متوجه دردی که میکشیدم شد . گفت:دخترم بچه ات رو ازت گرفتن ؟
زمزمه وار گفتم:بچه ام رو ازم نگرفتن بلکه خودم اونو فدای زندگی مادرم
کردم.
بااین حرفم گفت: ببین اینجا هرروز کلی آدم میاد و میره . بیشترشون درد همراه
خودشون دارن .
و من وکلیم پول خودمو بگیرم و بهشون کمن کنم .نه اینکه فضول باشم نه .
فقط دخترم بدون هرکسی ین دردی داره .
توهم میدونم حتما ین مشکلی داشتی که مجبور شدی بچه ات رو بفروشی .
باحرفهای فاطمه خانوم به فکر رفتم.
یعنی من بچه ام رو فروخته بودم.؟
نه من تنم رو برای رشد ین بچه فروخته بودم برای نجات جون مادرم.
با فشار یهویی فاطمه خانوم روی شکمم از فکر بیرون اومدم.
دوباره شکمم رو فشار داد گفت:
دارم شکمت رو فشار میدم که چیزی دیگه توی رحمت باقی نمونه.

romangram.com | @romangram_com