#تب_آغوش_سرد_پارت_59

اس . صدام میزنن خاله فاطمه.
این چند روز که اینجایی من ازت مراقبت میکنم.
الان میرم برات ین چیز مقوی بیارم تا بخوری.
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفتم:من کجا هستم!؟
گفت:تهران... برات آزادیم ٬جدایی تلخ از بچه ام و
رسیدن به مادرم بود .
فداکاری که بخاطر جون مادرم کردم .
فاطمه خانم دید س اکتم گفت:اونی که آوردت اینجا گفت:دیگه آزادی میتونی
هرجا دوست داری بری و ین ساک وچمدان برای شما بهمراه داشت...
اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شروع کردم بیصدا اشن ریختن .
چقدر سخته بچه ای که نه ماه توی شکم داشته باشی ولی وقتی دنیا میاد نتونی
ببینیش.
چش مام به لکه س یاه روی دیوار خیره بود که فاطمه خانوم با ین س ینی که
داخلش ین تکه نون بربری با ین ظرف سو بود داخل شد.
با صدای مهربونش گفت:پاشودخترم اینها رو بخور تا جون بگیری.
نگاهم رو از لکه سیاه گرفتم وبه سینی توی دستش خیره شدم.
فاطمه خانوم متوجه خیسی صورتم شد .
سینی رو روی میز کوچن کنار تخت گذاشت .

romangram.com | @romangram_com