#تب_آغوش_سرد_پارت_5
میخواست از اتاق فرار کنم و برم بیرون. دستمو دراز کردم و در چوبی اتاق را
باز کردم که با راهرویی بزرگ و تارین روبه رو شدم.
چش مم که به تاریکی عادت کرد، در هرطرف راهرو ا تاق هایی قرار
داشت،کمی خوف برم داشت.
سکوت همه جای عمارت را گرفته بود.
نمیدون ستم کدوم سمت باید میرفتم. که صدایی از ته راهرو توجه ام را جلب
کرد.با پاهای لرزونم به سمت صدا رفتم .
صدا رو دنبال کردم و به آشپزخونه بزرگی رسیدم.
ین دختر را درحال پخت و پز دیدم. لباس زیبا و پر از س نگهای قیمتی که
روش کار شده بود به تن داشت.
نفس آسوده ای کشیدم وخیالم راحت شد که تو این عمارت تنها نیستم،کمی
استرسم کمتر شد.
باص دای تحلیل رفته و بی جون گفتم:س لام . دختره با ش نیدن
صدام برگشت،ومن بادیدنش
از ترس پس افتادم و قدمی به عقب برداشتم .
داشتم سکته رو میزدم که متوجه حال بدم شد .داشت می اومد سمتم که بهش
گفتم :تورو خدا نزدین نیا.
اونم سرجاش ایستاد ...
دختری که از پشت سر زیبایی وصا نشدنی داشت، از روبه رو ترسناک بود
romangram.com | @romangram_com