#تب_آغوش_سرد_پارت_48

ماشین رو متوقا کرد.
شب بود درست متوجه کوچکی ویا بزرگی ویلا نبودم.
پریناز شاد وخوشحال از ماشین پیاده شد.
منم بعد از چند لحظه پیاده شدم.
همه جا تاریکی مطلق بود.ولی ماه کامل بود و با درخشش ٬کل اون محیط رو
روشن کرده بود.
اهورا گفت:شما همین جا وایستاین تا من برم لامپهای ویلا رو روشن کنم .
صدای پریناز در اومد گفت:مواظب خودت باش.
بااین حرف پریناز خنده اومد روی لب من . وچش مهای اهورا پرنوق ش د
گفت:چشم خانومی.
حسودیم شد به عشق بین پریناز واهورا...
***
چکامه سرت رو برگردون بذار ین عکس ازت بگیرم.
صدای کیوان بود . صورتم کیکی شده بود امروز ج شن تولد برادرزاده کیوان
بود.
ین ماهی میش د با کیوان نامزد کرده بودم ولی همون طور که حدس زده بودم
خانواده کیوان زیاد از من خوششون نمی اومد.
چون خودشون رو بااصالت و پولدار میدونستن.
ومنو ک سر شان خانواد شون میدون ستن.اون شب مهتاب مادر کیوان منو که با

romangram.com | @romangram_com