#تب_آغوش_سرد_پارت_47
شاید این آخرین بار بود که این عمارت وآدمهاش رو میدیدم.
لحظه آخر نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداخنم .
بازم پرده تکون میخورد ولی شخصی پیدا نبود.
هوردخت با لبخندی مارو به خدا سپرد.
اهورا ماشین رو راه انداخت سمت ویلایی که نمیدونستم کجابود.
با خروجمون از باغ ٬فقط درختهای ل*ز*ن وعریان را دیدم.
دلم گرفته بود .داشتم جایی که دنیای دخترانگیم را ازم گرفته بود ٬ترک میکردم.
جایی که من عاشق ین جفت چشم گربه ای شدم.
عاشق؟؟؟
من چی گفتم ؟ من عاشق نقابدار شده ام؟
این امکان نداشت...
شایدم امکان داشت...
ولی آخه چرا لعنتی ؟ این چه حسی بود؟
با صدای پریناز ازاین حس لعنتی فرار کردم.
دستهای پریناز توی دستام گره خورد گفت:بخند خواهرم بخند شاید اینجوری
بهتر باشه.
مسیر راه با حرفها وامید واهی پریناز طی شد.
بعد از سه ساعت رانندگی ٬اهورا میون راه سعی داشت خوشحال نگهمون داره
٬گفت:رسیدیم.
romangram.com | @romangram_com