#تب_آغوش_سرد_پارت_46
من بیشتر از همه تعجب کرده بودم.
ویلای سروناز دیگه کجا بود؟؟؟
هوزدخت ادامه داد گفت :چکامه ماشالله وضع جسمیش خوب شده.
اینو راست میگفت چند کیلو اضافه کرده بودم.
در ادامه گفت:چکامه باید به شغلش یرسه.
شغلم؟؟؟
دید دارم نگاهش میکنم گفت:نقاشی دیگه.
اول ابروهام رفت بالا و بعد از چند لحظه گفتم:بله بله...
یعنی داشتم از این عمارت میرفتم؟
آخه چرا!؟
هوردخت سریع برگشت سمت پریناز گفت: وسایل خودت و چکامه رو حمع
کن که فردا میرین اونجا...
دیدم رنگ نگاه پریناز غمگین ش د هوردخت گفت:اهورا باهاتون میاد که اگه
احتیاجی داشتین...
***
غروب بود آفتاب داشت چهره زیباش رو پشت کوه میپوشوند.
از این عمارت قصد رفتن داشتیم .
بعد از خداحافظی از خاله زهره واشرف خاتون نگاهی به عمارت بزرگ شاهی
انداختم.
romangram.com | @romangram_com