#تب_آغوش_سرد_پارت_43

منم ازاینکه خواهر صدام می کرد خوشحال بودم.
پریناز و اهورا ملاقاتهای یواشکی داشتن ومنم واسطه شون بودم.
***
اهورا دقیق توی چشمام نگاهی انداخت ومتوجه غمم شد.
دوباره پرسید چکامه اتفاقی افتاده؟
تو دلم داد زدم گفتم: ای کاش این سوال رو نقابدار می پرسید نه تو اهورا.
بدون هیچ حرفی قطره ای اژ چشمام افتاد.
نمیدونم چرا تازگی ها دل نازک شده بودم.
بغ ضی که نمیدونم از کی دچارش شده بودم ترکید و نتون ستم جواب اهورا رو
بدم . بدو رفتم توی اتاقم.
توی راهرو به ین نفر دیگه هم برخورد کردم و این ین نفر بازم بوی همون
عطر لعنتی رو میداد. ولی من سرمو بالا نگرفتم نمیخواستم کسی رو ببینم که
اون نباشه.
کلافه به دویدنم ادامه دادم تا رس یدم توی اتاقم. خودمو روی تخت خوابی که
شده بود عذابی که از دوری چشم گربه ای داشتم ،رها کردم .
گریه هام به هق هق تبدیل شد...
نمیدونم چقدر گریه کردم که همون جوری حالت خمیده به خواب رفتم...
با نوازش دستهای ظریا ین نفر توی موهام ،از خواب بیدار شدم.
چشمهامو باز کردم دیدم پرینازبالای سرم نشسته و موهامو نوازش میکنه .

romangram.com | @romangram_com