#تب_آغوش_سرد_پارت_41

رو بوییدم.
اما نبود.
هوردخت بود.
بهش سلام کردم.
اونم متوجه این وضع آشفته ام شد.
جواب سلامم رو داد.
اومد کنارم نشست.
ولی چرا هوردخت بوی این عطرو میداد؟
عطری که من کلی ازش خاطره سرد داشتم.
ین حس بد اومد سروقتم.
دلم میخوا ست یقه هوردخت رو بگیرم بگم : لعنتی این عطر تن تو داره حالمو
بد میکنه.
دو هفته ای بود که نسبت به هوردخت حس بدی داشتم.
الان داشتم توی وجودم هوردخت رو کتن میزدم.
هوردخت دستمو گرفت گفت:چکامه حالت خوبه؟
بی هوا دستمو از دستاش کشیدم.
نمیدونم چرا ازش متنفر شده بودم پربغض و درد گفتم:خوبم.
نمیتونستم این محیطی که هوردخت توش بود رو تحمل کنم.
با ین ببخشید هوردخت رو ترک کردم و وارد عمارت شدم...

romangram.com | @romangram_com