#تب_آغوش_سرد_پارت_39
میترسیدم سرنوشت این بچه که کلید رهایی خودم بود ٬چی میشد ؟
بچه ای که قرار بود بدنیا بیاد ولی من حق نداشتم ببیمنش...
کلافه توی دلم فریاد زدم گفتم:خدایا خودت بهم صبر بده .
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با افکار سرگردونم به خوابم رفتم.
***
الان دوماه از روزی که دکتر از شهر اومد و منو معاینه کرد ، میگذره .
فکر کنم سه ماهه باشم.
هنوز حسی به بچه ای که توی وجودم در حال رشد کردن بود نداشتم.
پریناز فردای اون روز اومد ازم معذرت خواهی کرد . بعض ی ش بها پیش م
میخوابیدتا احس اس نبود نقابداری که الان دوماهه فکر میکنم بهش احس اس
پیدا کردم و بدجور دلم براش تنگ شده ،نکنم .
چشم گربه ای رو دیگه ندیدم.
کل عمارت رو میگردم تاشاید اثری ازش پیدا کنم.
ولی همش حس میکنم با گشتن بدنبالش بیشتر ازش دور میشم.
این حس لعنتی را، از وقتی فهمیدم بچه ای که درون من در حال رشد و بزرگ
شدنه ، مال مرد بی احساس و سرد نقابداره ، بوجود اومد
کلافه روی تخت نشستم و به برگهای پاییزی نگاه میکنم.
الان مهرماهه . ولی هوا خیلی س رد ش ده . همه درختها درحال عریان ش دن
هستن.
romangram.com | @romangram_com