#تب_آغوش_سرد_پارت_34
گفتم:پریناز اینجوریام که میگی نیس ت . اومد روبه روم روی تخت نش س ت
گفت:تو چه دل مهربونی داری،یهویی محکم بغلم کردگفت:خیلی دوس ت
دارم...
منم محکم بغلش کردم گفتم:منم دوست دارم فسقلی .
ین ساعتی پیشم موند بعد رفت.
ساعت حدود یازده شب که چراغهای عمارت خاموش بود ٬منتظر چشم گربه
ای بودم. انتظارم زیاد طول نکشید.
توی تاریکی فقط بوی عطر تندش و چ شم های وح شیش بود که میدرخ شید
.بازم بدون هیچ حرفی بهم نزدین شد.
گر مای تنش به جونم خورد و منو به تص رف خودش در آورد بدون هیچ
احساسی وهیچ عشق و علاقه ای...
ین ماه ونیم این هم خوابگی ادامه داش ت . تااینکه ین روز از خواب بیدار
شدم و حالت تهوع داشتم هیچ چیز دست خودم نبود.
سرم گی میرفت.عادت ماهانه ام چند روزی از وقتش گذشته بود.
این حال بد منو داشت از پا در می آورد که پریناز به دادم رسید.
وقتی منو بااون حال بد توی تخت خواب دید بدو رفت هوردختی که این ین
ماه ندیده بودمش رو صدا زد و پیشم آورد .
هوردخت با چهره گرفته وارد اتاق شد .
وضعیت منو چن کرد سریع به پریناز گفت بره برام آب قند بیاره .
romangram.com | @romangram_com