#تب_آغوش_سرد_پارت_33
نمی کرد.
پشت این چهره شادی که پریناز داشت ٬پراز غم بود که پنهانش کرده بود.
منم باید سرنوشتم رو قبول میکردم.
ساعت حدود چهار عصر بودکه پریناز بهم گفت:بهتره برم استراحت کنم .منم
دس تاش رو فش ردم و بهش امید دادم که همیش ه ین نفر هس ت که مراقبمون
باشه .
پریناز هم لبخندی زد وباهم داخل عمارت ش دیم . از
پریناز جدا شدم توی اتاقم رفتم که استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدم.
دیگه افکار تلخ توی نهنم نبود.
چشمامو روی هم گذاشتم و بهخواب رفتم.
***
حدود ساعت هفت شب بود که دیدم صدای در اتاق اومد،تازه از حموم بیرون
اومده بودم داشتم موهامو شونه میزدم که پریناز با سینی شام داخل شد.
باهاش راحت بودم.
موهامو که دید ٬لبخند قشنگی زد .
سینی شام رو گذاشت روی میز مطالعه وشونه رو از دستم گرفت ودستاش رو
توی موهام فرو کردگفت؛چکامه موهات انگاز ابریشم هستن.
مثل بچه کوچولو با شوق و نوق شونه میزد.
romangram.com | @romangram_com